24 سال یک جا مستاجر بودیم. نمیدانم تقصیر خوبی ما بود یا صاحبخانه که از سال 63 تا 87 مقیم زلف محلهای کابوس نشان شدیم. اوایل آب خوردن هم نداشتیم و کاملا بیاد دارم که روی دوش پدرم مینشستم و حدود یک کیلومتر راه میرفتیم تا به یک شیر آب برسیم و دبه 10 لیتری را پر آب کنیم و برگردیم. چند سال بعد گازکشی شد محله. سال 76 تلفندار هم شدیم. دیگر لازم نبود برای هر تماس تا سرکوچه برویم و گوشههای ورآمده تلفن و کیوسکش دست و بالمان را زخمی کند.
بعد از رفتن از محله علامه امینی(انتهای پیروزی پل چهارم بلوار ابوذر) فقط یک نیمه شب به آنجا سر زدم. زیاد تغییر نکرده بود تا اینکه هفته پیش باز پیادهروی در محله کابوسهایم را شروع کردم. رفتم با خوابهای همیشگیام مواجه شوم. نمیدانم چرا تمام کابوسهای من در همین بستر شکل میگیرد. خانه و پارک و محلهای نیمه تاریک و چنان مبهم که هر لحظه باید منتظر حمله یک آدم بیمعرفت باشم در آن.