پیاده روی روی کابوس های کودکی
24 سال یک جا مستاجر بودیم. نمیدانم تقصیر خوبی ما بود یا صاحبخانه که از سال 63 تا 87 مقیم زلف محلهای کابوس نشان شدیم. اوایل آب خوردن هم نداشتیم و کاملا بیاد دارم که روی دوش پدرم مینشستم و حدود یک کیلومتر راه میرفتیم تا به یک شیر آب برسیم و دبه 10 لیتری را پر آب کنیم و برگردیم. چند سال بعد گازکشی شد محله. سال 76 تلفندار هم شدیم. دیگر لازم نبود برای هر تماس تا سرکوچه برویم و گوشههای ورآمده تلفن و کیوسکش دست و بالمان را زخمی کند.
بعد از رفتن از محله علامه امینی(انتهای پیروزی پل چهارم بلوار ابوذر) فقط یک نیمه شب به آنجا سر زدم. زیاد تغییر نکرده بود تا اینکه هفته پیش باز پیادهروی در محله کابوسهایم را شروع کردم. رفتم با خوابهای همیشگیام مواجه شوم. نمیدانم چرا تمام کابوسهای من در همین بستر شکل میگیرد. خانه و پارک و محلهای نیمه تاریک و چنان مبهم که هر لحظه باید منتظر حمله یک آدم بیمعرفت باشم در آن.
معمولا نوستالژیها دلکشند، ولی من هیچگاه مال آن محله نبودم. به همین خاطر بچههایش هیچگاه دوستان نزدیکم نشدند. چون در عالم کودکی بدجوری نامرد بودند. هیچگاه مهدکودک را دوست نداشتم و خوابیدن در آن زندان کثیف رو. اما همیشه باید میرفتم مهدکودک. جایی که مربی کوچکترین محبتی با ما نداشت و یادم میآید خانم پاکدل، با آن قد کوتاه و صدای جیغگونهاش بچههای شلوغ را لگد میزد و همه باید به زور میخوابیدیم. من نمیخوابیدم. نکند مامان مرا یادش برود و دنبالم نیاید!
ابتدایی که رفتم هرچند مثل خیلیهای دیگر گریه نمیکردم و مامانم را نمی خواستم، اما دبستان چاشنی کابوس را بیشتر کرد. ناظمها و معلمها تقریبا حرف بلد نبودند بزنند. اصولا وقتی میشه بچه را زد چرا حرف؟ با این همه، پدرم تقریبا هر روز با کتاب خانه میآمد و هر شب با کتاب میخوابیدیم. من هم چیزهایی را که از کتاب یاد میگرفتم گاهی سر کلاس مطرح میکردم. البته همیشه مسخره میشدم که چرا سوال می پرسم یا بحث می کنم. جواب بقیه را هم که می دادم، تهش به این می رسید که زنگ آخر وایستا تا آدمت کنم! روزی نبود که بدون دعوا خانه نروم. بیچاره پدرم مجبور شد از همان سال اول هر روز دنبالم بیاید. این هم باعث تمسخر بود. چون هیچ کس دنبال بچهاش نمیآمد آن زمان در آن محله.
داشتم راجع به محله میگفتم...
آن موقعها پارک جلوی خانهمان بیشتر شبیه جنگل بود. این را عکسهایی که با گوسفندان این زمین گرفتهام نشان میدهد. ولی کم این نقطه زیر پونز شهرداری منطقه 14 سر و شکلی به خودش گرفت. حالا که اصلا از جزوی از تهران شده و یکی از مناطق خوش آب و هواش حتی!
به طبع آن زمان خبری هم رستوران و مکانهای رفاهی نبود. اما حالا در رستوران غذا خوردن گویی به صرفهتر است و تمام محله پر است از این جور مغازههایی که جای بقالی و بزازی را پر کردهاند.
جای خانههای کلنگی هم این ساختمان سبز شده و خانوادهای حداکثر 6 نفره جای خودش را به مجموعهای با حداقل 12 خانوار داده.
بخش مهمی از کودکی من در نانوایی گذشت. بهانهای بود برای انجام کار مستقل. اکنون جای نانوایی ساختمانی در حال ساخت است و آن را انتقال دادهاند به پشت خانه.
حدود سال 69 بود که برای این پارک زمین بازی درست کردند. تاب داشت و سرسره و آن موقع اصلا این شکلی نبود. حالا نونوار شده و بجای سنگ ریزه کف زمین بازی تشک گذاشتهاند.
آن خانه هفت طبقه ته عکس درست همانجایی روییده که خانه ما بود زمانی. از آنجا میشد زمین بازی را براحتی دید.
اینجا قسمت شرقی پارک فتح است. کنار مدرسه اندیشه. بخشی از کابوسهای من اینجا شکل میگیرد. یادم است وقتی به اینجا میرسیدم باید کلی نگران تنبیههایی که منتظرم هستند، میبودم. به خاطر همین ترس هم تقریبا همیشه شاگرد اول بودم.
و این دبستان آشغال اندیشه. خیلی از خاطرات بد کودکی من در زندانهای کلاس مانند این دبستان پدید آمد. سال 69 اینجا تاسیس شد. آن موقع حیاط مدرسه حتی آسفالت نداشت. چهقدر گریه کردم به خاطر اینکه مدیر از بچه کلاس اولیها خواسته بود نماز بخوانند. و من نماز بلد نبودم. چه قدر ترسیدم از اینکه روپوش مدرسه ندارم. چه قدر خودکار لای انگشتانم گذاشتند چون داشتم حرف میزدم و چه قدر کتک خوردم به خاطر دویدن. دویدنی که شاید به اندازه نفس کشیدن اولیه ترین حق هر بچهای باشد.
مسجد ابوذر حالا نونوار شده. بچگیها فقط به اینجا میآمدم برای زنجیرزنی. از همه چی خوشم میآمد جز نذری دادنش. نگاه آدمهایی را که نذری میدادند را دوست نداشتم. به همین خاطر سر ناهار یا شام نذری میآمدم خانه و دوباره بدو بدو میرفتم مسجد تا بچهها و دوستانم را ببینم و بازی کنیم.
بیشترین کابوس من مال این پل است. پلی روی کانال بلوار ابوذر. آن طرف پل ایستگاه اتوبوس است. اتوبوسی که همیشه دیر میآمد و استرس دیر رسیدن و تنبیه شدن همیشه با من بود. البته میتوانم بشمرم روزهایی را که دیر رسیدم. بس که کم بودند. ولی همیشه استرس دویدن دنبال اتوبوس با من بود. تازه باید مراقب میبودم که موقع دویدن ماشین دیگری مرا نزند.
این نام کوچه ماست. واقعا پرخیده یعنی چی؟
همسایهای داشتیم که به خساست مشهور بود. بهش میگفتند مهندس. خانهاش(همینی که نیسان پارک کرده جلوش) خالی است انگار. میگفتند بس که خسیس است خانوادهاش از دستش ذلهاند.
خانه ما یه زمانی زیر این ساختمان هفت طبقه بود. صاحبخانه و فرزندانش تصمیم گرفتند این خانه را بکوبند و برج هفت طبقه جایش بکارند. البته خاطرات ما را هم کوبیدند...
خانه همسایه رو به رویی هنوز پا برجاست. نمی دانم چرا همیشه این قدر عصبانی بودند. یک بار با همسایه دست راستی دعواشان شد. چه قدر بد بود...
مرد سیاه پوشی که در عکس میبینید و زیر تابلوی معاملات ملکی نشسته نامش معمار است. سبزی فروش محل بود. ولی زد تو کار بساز بندازی و حسابی پولدار شد.
اینجا مدرسه راهنمایی برادرم است. چه جای بدی بود.
راستش رفتم به محله قدیمیمان تا به کابوسهایم مواجه شوم. ولی همچنان کابوسها ادامه دارند. دیشب خواب دیدم باز هم همین جا دارم دعوا میکنم...