دیروز اسباب کشی داشتیم. خستگی اش را هنوز در درد تنم حس می کنم. اگر مهدی جلیلی و علیرضا نبودند به این راحتی ها نمی شد 53 تا پله را بالا آمد و خرت و پرت ها را آورد.
اسباب کشی دردی است که سالی یک بار زیاد می شود و یادت می اندازد خانه به دوشی... به این زودی ها هم صاحب خانه نمی شوی در این تهران لعنتی. یادت می اندازد که بدجوری پا در هوایی و اگر کمی زودتر و بهتر جنبیده بودی الان نباید در دود و دم تهران پی سوراخ موش می گشتی... این هفته نشد برم سرکلاس. فکر می کنم بچه ها هم راضی اند که استادشان ساعت 8 صبح شنبه نیامده...
امیدوارم همسایه ها کاری با ما نداشته باشند وقتی کاری باهاشون نداریم...