من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
دلم برای دل شکسته ام می سوزد
امید درون راه بسته ام می سوزد
خاکستر غم غرقه به طوفان جنون
آرامِ به خون نشسته ام می سوزد
تیر بیگانه اگر درد کمی دارد لیک
یک شعله آشنا درون خسته ام می سوزد
گرچه ما با نظر مهر تو پیمان بستیم
پیمانه مهرت نفس گسسته ام می سوزد
باری، پس از این جان من و جفای تو
بیچاره شب وصل به غم پیوسته ام می سوزد
علی شاکر
بیستم خرداد 93
مثلا قراره که خوشحال باشم... خیلی ناراحتم... مثلا باید الان بهم خوش بگذره و دغدغه ای جز شادی نداشته باشم... بدیش اینه که کسانی به آدم بدی می کنند که دوست شون داری... بدی ش اینه که نمی تونی بخشی از وجودت رو بکنی و بندازی دور. بدیش اینه که اون بخش مهمی از وجود اجتماعی و فرهنگی تو اند. بدیش اینه که تو الان خیلی خیلی دلخوری...