مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

پست پیشین خیلی دپ بود. البته من همچنان ناراحتم. پست پیشین را که می‌خوانم ناراحت‌تر هم می‌شوم. این را فقط نوشتم که کمتر به آن توجه کنم.

چه خوب است که کسی اینجا را نمی‌خواند. این جمله تکراری را هزاران بار دیگر هم می‌گویم؛ چون حوصله خودسانسوری ندارم.

خواستم از بی‌اخلاقی رسانه‌ای برنامه جواب در شبکه من و تو بنویسم، حالش را ندارم. این روزها واقعا بیش از همیشه به مرگ می‌اندیشم و بیش از همیشه خود را آماده گذشتن می‌بینم. حوصله ندارم. فکر می‌کنم افسردگی گرفته‌ام کمی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۷

امشب رفتیم خانه هادی. مادرش همین پنجشنبه پیش، بعد از عمل قلب، درگذشت. از او زودتر به بیمارستان شریعتی قلب رسیدم. وقتی دیدمش در خیابان، گفت:«بیچاره شدم» و گریست. دروغ بزرگی است اگر بگویم حالش را درک کردم؛ چون نمی‌توانستم درک کنم. اما حالم از همان پنجشنبه چندان میزان نیست. به‌ویژه امشب که خیلی بدتر است.

هادی همیشه مثبت و خندان را چنان زار می‌دیدم که باورش سخت بود. صورتی برافروخته و چشمانی سرخ داشت. آرامش همیشگی‌اش این‌بار توی صدایش ریخته بود. از مادرش می‌گفت. حق هم می‌گفت. بانویی بود بس خوشنام و مهربان. بی‌گمان اگر او خوب نبود، هادی نمی‌توانست به این مهربانی و عزیزی باشد. دیدن غصه این دوست نازنین حالم را خیلی بد کرد.

صبح همان پنجشنبه لعنتی هم رفته بودم تشییع جنازه پدر یکی از همکاران. آن‌قدر گریه کردم که سرم درد گرفت.

پیرو بحث‌های غم‌انگیز پست‌های پیشین، داشتم فکر می‌کردم که اگر دانشمندان می‌توانستند تجربه آغوش یک عزیز را ضبط کنند، دنیا شاید کمی جای بهتری می‌شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۷

شب تولدم است؛ سر یه ماجرای مسخره حالم خوب نیست. راستش خیلی بد است. روزها خوب نمی‌گذرند، علی‌رغم رویه خوبی که دارند. احساسم به 31 سالگی «هیچی» است. زودتر از آنچه که فکرش را می‌کردم پیر شده‌ام. خیلی وقت است شروع به پیر شدن کرده‌ام. سالخوردگی به گذشت زمان نیست، همین که آرزویی نداشته باشی پیری.

خیلی وقت است که آرزویی ندارم، هدفی ندارم و دلخوشی‌ای. هر سه اینها در تک‌تک روزهایی که می‌گذرند خلاصه می‌شوند؛ یعنی آرزویم شده خواسته و امیال روزانه، هدفم گذران امروز و دلخوشی‌ام شده بودن با آنها که دوست‌شان دارم. یک جور غرق شدن در سطحی‌ترین شکل زندگی که می‌توان در آن فقط  صورت را داخل برف زندگی کرد و دلخوش بود به ندیدن و یا نخواستن که دیدن. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۶

نه درد می‌خواهم و نه بی‌دردی و این خود دردی است بی‌درمان و بس پیچیده. نه دغدغه می‌خواهم و نه آسودگی و این پریشانی آرام، گاهی مرا تا سر حد افسردگی می‌برد. برای بی‌اهمیت‌ترین چیزها دغدغه دارم و نگرانی. کلی کار برای انجام دادن هست. این را زمانی بیشتر فهمیدم که فعالیت‌ شبکه‌های مجازی‌ام را کم کردم. کتابی دست گرفتم و قلمی چرخاندم و سازی زدم و چه چیزی بهتر از این؟

اما اکنون زندگی‌ام در وضعیت «اَه» است. خیلی دارد بهمان خوش می‌گذرد. در حدود 6 ماه و نیمی که از ازدواجم می‌گذرد کمتر از 20 روز تنها بوده‌ایم و پیوسته دوستان نازنیم شمع جمع ما بوده‌اند. چاق شده‌ایم و ورزش‌های مکرر هم از پس شام‌های خوشمزه این روزها بر نمی‌آیند. خلاصه همه چیز خوب است ولی من همین الان الان در وضعیت «اَه» هستم. افسرده‌ام انگار. نگرانم بیشتر. همیشه زندگی‌ام همین بوده. در مستراح روزگار پیوسته یک پا در آینده گذاردم و یک پا در گذشته و ریده‌ام به حال.

حال هم‌اکنون من با وجود تمام خوبی‌های این روزها، حال خوبی نیست. خوشحالم که بازدیدکننده اینجا کم است و کسی مزخرفاتم را نمی‌خواند؛ چون عزیزان از سر محبت علت را جویا می‌شوند و من حال ندارم که از دلیل ریدمال بودن حالم بگویم.

حس می‌کنم چس‌ناله‌هایم تکراری است؛ خوشحالم که مخاطب پیوسته هم ندارد این صفحه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۵