نه درد میخواهم و نه بیدردی و این خود دردی است بیدرمان
و بس پیچیده. نه دغدغه میخواهم و نه آسودگی و این پریشانی آرام، گاهی مرا تا سر
حد افسردگی میبرد. برای بیاهمیتترین چیزها دغدغه دارم و نگرانی. کلی کار برای
انجام دادن هست. این را زمانی بیشتر فهمیدم که فعالیت شبکههای مجازیام را کم
کردم. کتابی دست گرفتم و قلمی چرخاندم و سازی زدم و چه چیزی بهتر از این؟
اما اکنون زندگیام در وضعیت «اَه» است. خیلی دارد بهمان
خوش میگذرد. در حدود 6 ماه و نیمی که از ازدواجم میگذرد کمتر از 20 روز تنها
بودهایم و پیوسته دوستان نازنیم شمع جمع ما بودهاند. چاق شدهایم و ورزشهای
مکرر هم از پس شامهای خوشمزه این روزها بر نمیآیند. خلاصه همه چیز خوب است ولی
من همین الان الان در وضعیت «اَه» هستم. افسردهام انگار. نگرانم بیشتر. همیشه
زندگیام همین بوده. در مستراح روزگار پیوسته یک پا در آینده گذاردم و یک پا در گذشته
و ریدهام به حال.
حال هماکنون من با وجود تمام خوبیهای این روزها، حال خوبی
نیست. خوشحالم که بازدیدکننده اینجا کم است و کسی مزخرفاتم را نمیخواند؛ چون
عزیزان از سر محبت علت را جویا میشوند و من حال ندارم که از دلیل ریدمال بودن
حالم بگویم.
حس میکنم چسنالههایم تکراری است؛ خوشحالم که مخاطب
پیوسته هم ندارد این صفحه.