31 سالگی؛ «هیچی»
سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۱۶ ب.ظ
شب تولدم است؛ سر یه ماجرای مسخره حالم خوب نیست. راستش خیلی بد است. روزها خوب نمیگذرند، علیرغم رویه خوبی که دارند. احساسم به 31 سالگی «هیچی» است. زودتر از آنچه که فکرش را میکردم پیر شدهام. خیلی وقت است شروع به پیر شدن کردهام. سالخوردگی به گذشت زمان نیست، همین که آرزویی نداشته باشی پیری.
خیلی وقت است که آرزویی ندارم، هدفی ندارم و دلخوشیای. هر سه اینها در تکتک روزهایی که میگذرند خلاصه میشوند؛ یعنی آرزویم شده خواسته و امیال روزانه، هدفم گذران امروز و دلخوشیام شده بودن با آنها که دوستشان دارم. یک جور غرق شدن در سطحیترین شکل زندگی که میتوان در آن فقط صورت را داخل برف زندگی کرد و دلخوش بود به ندیدن و یا نخواستن که دیدن.
۹۳/۱۰/۰۹
سلام بالاخره روز اتمام مسابقه فرارسید وکم لطفی شما باعث شد دست درجیب نرود وکسی برنده کارت شارزنشود
خیلی ممنون ازحضور زیادتون یعنی واقعا هیچ کس....نامردا
علیرضارحمت آبادی