خوابم... از دیشب یه غم تلخی دارم که با گریه صدهزار ساله هم وا نمیشود.
هزاران دلیل بیخود دارم برای ناراحت بودن. به هر کدامشان که فکر میکنم خندهام
میگیرد. دیشب روی تخت مزخرفمون خوابیده بودم و در خشخش مداوم ملافههای صورتی
آن خواب تمام معلمان دوره ابتدایی و راهنمایی را دیدم. معلم ریاضی راهنمایی هم
بود. دیدم که قد بلندی دارد و با ترس بهش گفتم پفیوووز!
مثل همیشه خونسرد بود و عکسالعملی نشون نداد. بیشتر عصبانی شدم و با ترس شروع
کردم به کوبیدن مشت تو دماغش... خون نمیآمد. شروع کردم به فشار دادن بیضههاش.
هیجی نمیگفت و من از اینکه دارم با زدنش در اصل خودمو کوچیک میکنم و میزنم، توی خواب
شرمنده بودم... با کمردرد بیدار شدم. درد نمیگذاشت که بخوابم. سه بار دیشب از روی
تخت بیدار شدم و رفتم دستشویی و شاشیدم. وسایل قدیمیای را که گذاشتیم تو انباری به گه
کشیده شد؛ چون شتر گلوی طبقه اولی شکسته و نم داده روی وسایلمان... بنظرم تا
درستش کنند، احتمالا کل وسیلهها به گه کشیده میشود...
صبح هر نغمهای پر از بغضم میکرد. با هر جرقهای حاضر بودم بترکم از گریه.
ولی گذاشتم تا بگذرد این احوال. بعدازظهر اتفاق دیگری افتاد که بیشتر از خودم بدم
اومد و اینکه چرا دکتری نخوندم هنوز. حیف از عمری که بر باد دادم و میدهم... اه
من خیلی تلخم. حس میکنم هربار که همسایه طبقه اول به مستراح میرود روی من میشاشد.
معلم ریاضی هم خونسرد با آن لبخند تمسخرآمیز دارد نگاهم میکند...
پ.ن: دلم واسه مامان خیلی تنگ شده... بهش پیامک زدم و همینو گفتم... هرچند که میدونم هیچوقت نمیخونه چون بلد نیست پیامکهاش رو ببینه...