از وقتی که یادم میآد، بزرگترین کابوس پیوسته من از دست دادن پدر و مادر و برادرم بود. حالا مرضیه هم اضافه شد. آرزوی خودخواهانهام همیشه این بوده که زودتر از اینا بمیرم. همش تصور مرگ اینا منو به گریه میندازه... بغض میکنم و اشکم را پنهان.
یا مرگ دوستان بسیار عزیزم... واقعا عکسالعمل من چه خواهد بود؟ اصلا چه میشود کرد؟ ای کاش میشد همراه عزیزان به خاک سپرده شد. دنیایی که عزیزانت را میگیرد لیاقت زندگی را ندارد. میدانم که خیلی ناامیدانه است ولی من در این سیاهی چنان کور میشوم که هیچ سوسوی امیدی نمیبینم...