ماشین ضبط و پخش آغوش
امشب رفتیم خانه هادی. مادرش همین پنجشنبه پیش، بعد از عمل قلب، درگذشت. از او زودتر به بیمارستان شریعتی قلب رسیدم. وقتی دیدمش در خیابان، گفت:«بیچاره شدم» و گریست. دروغ بزرگی است اگر بگویم حالش را درک کردم؛ چون نمیتوانستم درک کنم. اما حالم از همان پنجشنبه چندان میزان نیست. بهویژه امشب که خیلی بدتر است.
هادی همیشه مثبت و خندان را چنان زار میدیدم که باورش سخت بود. صورتی برافروخته و چشمانی سرخ داشت. آرامش همیشگیاش اینبار توی صدایش ریخته بود. از مادرش میگفت. حق هم میگفت. بانویی بود بس خوشنام و مهربان. بیگمان اگر او خوب نبود، هادی نمیتوانست به این مهربانی و عزیزی باشد. دیدن غصه این دوست نازنین حالم را خیلی بد کرد.
صبح همان پنجشنبه لعنتی هم رفته بودم تشییع جنازه پدر یکی از همکاران. آنقدر گریه کردم که سرم درد گرفت.
پیرو بحثهای غمانگیز پستهای پیشین، داشتم فکر میکردم که اگر دانشمندان میتوانستند تجربه آغوش یک عزیز را ضبط کنند، دنیا شاید کمی جای بهتری میشد.مثلا مادرت را میبردی در یک کلینیک. آنجا مامان یک عروسک حسگر را بغل میکرد و حسگرهای روی پوست عروسک ذرهذره حس یک بغل مادرانه را به زبان رایانه در میآوردند و میریختند روی دستگاه. موقع خروج هم یک سی.دی تحویلت میدادند. بعد میتوانستی به فروشگاهها و سوپریهای معمولی بری یک دستگاه پخش آغوش بخری. یک عروسک انتقالدهنده. سی.دی را وارد دستگاه میکردی و او دستور بغل کردن میداد. بعد همان حس آغوش مامانت منتقل میشد. همان حس آغوش بابات. همان حس آغوش همسرت. همان حس آغوش برادرت. همان حس آغوش خواهرت. همان حس آغوش دوستت.
نمیدانم پس دانشمندان مشغول خوردن چه گهی هستند که هنوز نتوانستند این «دستگاه ضبط و بخش آغوش» را بسازند. دلم گرفته است. دلم عجیب گرفته است. بیشتر از همیشه ناامیدم. بیشتر از همیشه دلم مرگ میخواهد. این مرگ خواستن خودخواهانهترین حس تمام زندگیام بوده. حسی که نه مال امسال و پنجسال پیش، حسی برای تمام عمرم. از همان موقع که معنی از دست دادن را فهمیدم.
هادی میگفت حس بچهای را دارم که مادرش را گم کرده. یاد گم شدن خودم و دخترخالهام افتادم. کمتر از 20 ثانیه طول کشید، ولی هنوز تلخیاش را خوب به یاد دارم. مدام اطراف را نگاه میکردیم و مامانمان نبود. گریه افتادیم وسط پیادهروی نارمک. آن چند ثانیه به سالی گذشت تا آنکه بالاخره مامان پیدامان کرد. دستش را گرفتیم و ول نکردیم. یاد دستهای کوچک مامان افتادم؛ همان شبها که نصفهشب بیدارش میکردم و میگفتم:«دست!» یعنی دستت را بده تا من با خیال راحت بخوابم. و همان دستهای کوچولو کافی بود برای وارد شدن به وسعت بیانتهای آرامش مادرم.
این روزها که از مامان و خشا کمی دور افتادهام مدام در ذهنم این ماشین را میسازم. ماشین اول دستهای پدرم را بازسازی میکند. دستهایی نه چندان نرم که هیچگاه وسیله تنبیه ما نشد. صورت لاغر شده و گوشت ریخته و گاهی زبر از ته ریش. سری خالی از مو و پیوسته از عرق خیس. و آن چهره در هم رفته که نشد هیچوقت محکم ماچش کنم؛ چون پدر قلقلکی است.
بعد سراغ دستهای کوچک و پر رگ مادرم میروم و حس بوسه بر آن. یادم است سر شستن کهنه بچه کنار مچش قوزی بالا آمده بود. رگهای بیرون زدهاش هم یادگار آزارهای کودکی من و برادر است. فکر میکنم به چروکهای کنار دهان و چشمان مهربان مادرم. کوچکی آغوشش در میان بدن گوشتآلود من گم میشود و صورت استخوانیاش در میان بوسههایم.
موهای لخت برادرم و لطافت پوست کودکانهاش همیشه یادم میماند. شبیه همان دو سایه کوچک اول مهر کلاس اولش. وقتی که من بردمش مدرسه تا به عمد این خاطره را برای خودم و خودش ثبت کنم برای همیشه. آغوش برادر هنوز همان حس را به تو میدهد. حتی حالا که حسابی تغییر کرده و برای در آغوش کشیدنش باید حسابی سینهام را جلو بیارم و از پهنای شکمم کم کنم.
امشب با سرانگشتانم صورت همسرم را به ماشین آغوش ذهنم سپردم. با خودم فکر میکنم ای کاش فقط ماشین ضبطم فقط کار کند و هیچوقت زمان پخش نرسد؛ چون اگر به پخش برسم، یعنی عزیزی را از دست دادهام.
واقعا خودم را متعلق به عزیزانم میدانم. ای کاش اگر قرار است عزیزی را دست بدهم، او شبیه فرعون مصر بمیرد. ای کاش مرا هم مثل اموال فرعون در مقبره بگذارند.