مصائب تدریس هنر و ارتباطات
این ترم قصد کردم که درس ندهم. احساس میکردم نسبت به شاگردان کمی موضع پیدا کردهام. حالا تاحدی درک میکنم که چرا معلمان ما همیشه به فکر انتقام بودند از ما و تحقیر شاگردان چرا شیرین بود زیر زبانشان. از دکتر نمکدوست آموختهام که همیشه در کلاس باادب باشم. من هم هنوز چنینم... اما همیشه نمیتوان مثل روزهای اول تدریس با حوصله بود و عدهای تحمل کرد. البته تا به امروز که دارم این مطلب را مینویسم اتفاق ناگواری در کلاسهایم نیفتاده ولی میخواهم بگویم تازه درک میکنم که چرا اساتید ما اینقدر منفعل و خمودند(مسلما این قاعده بیاستثنا نیست!)
داشتم میگفتم که نمیخواستم این ترم درسی بردارم؛ تا آنکه متوجه شدم درس «هنر و ارتباطات» در واحد «جهاد دانشگاهی» نیازمند استاد است. خیلی ذوق کردم و عهد شکستم. شروع به دانلود مقاله کردم و کتابهای این حوزه را مرور کردم. یکی دوتا مطلب را هم ترجمه کردم. یکی دوهفته اول فقط دو سه ساعت میخوابیدم که بتوانم کلی حرف جدید در زمینه هنر و ارتباطات(که دغدغه همیشگیام بوده) بزنم. اما از همان جلسه اول خورد تو ذوقم. تقریبا هیچ کدام از دانشجویان علاقهای به هنر ندارند. در چشمانشان گاهی نفرت را میخوانم. انگار که میگویند «فلان فلان شده بس کن زودتر تعطیل کن» البته خودم را از تک و تا نینداختهام و به مطالعه و گفتن حرفهای جدید در این کلاس ادامه دادم.
امروز در زمینه «نشانهشناسی موسیقی ایرانی» صحبت کردم و موسیقی را از پشت عینک ارتباطات دیدم. برای هر حرفی که میزدم شاهد موسیقایی پخش کردم. اما در چشمان شاگردان میخواندم که انگار هیچ علاقهای ندارند.
البته همه این عزیزان برای دریافت مدرک آمدهاند. این است که تقریبا هر هفته با پرسیدن اینکه:«استاد، اینایی که میگید تو امتحان میآد؟» آزارم میدهند. یکی دوبار نزدیک بود از کوره در بروم. حق دارند البته طفلکیها؛ ترجیح میدهند جزوهای چند صفحهای داشته باشند و آن را در امتحان پس دهند و سرآخر مدرکی بگیرند و آن را در چشم صاحبکار کنند و حقوق اندکی! بیشتر به جیب بزنند.
امروز اما احساس کردم مشکل این کلاس خود مدرس است. چون بستری که درس میدهد را هنوز نمیشناسد. چیزهایی را که میگوید برای شاگردان گنگ است. حتما میگویید:«خب، سادهتر درس بده!» ولی نمیدانم در کلاس هنر و ارتباطات چهقدر سادهتر میتوان گفت؟ خدا میداند که شاگردان هیچ گناهی ندارند. این درس را باید در دورههای ارشد و دکتری تدریس کنند؛ چون فهم آن نیازمند تسلط بر نظریههای ارتباطات و شناخت کامل تئوریهای انتقادی است. چون میدانیم که بخش مهمی از نظریههای انتقادی برخاسته از بستری هنری است.
چه قدر بد است که در این ساختار فاسد همه بیگناهیم و در عین حال همه گنهکار. خود مقهور و معلول ساختاری هستیم که خود ساختیم. شاید ترم دیگر واقعا درس ندهم. این تدریس نه پول دارد و نه وجهه... دارم از تدریس خسته میشوم. ای کاش مستعمانی داشتم سر ذوق آور.
پ.ن: می خواهم اگر روزی یکی از شاگردانم این متن را خواند بداند که روی صحبت من به هیچ وجه با وجود یا حضور یا ناآگاهی او نیست. من از ساختاری که معلم و شاگرد را جلوی هم قرار می دهد دلخورم...