هیچی برای یه هنرمند سخت تر از این نیست که از ریشه هاش جداش کنند.
شب یلدا بود دیشب. با سروش رفتیم خونه مهدی جلیلی. درباره شعر و
موسیقی و سینما حرف زدیم. ساز زدیم. بجای حافظ خوانی سعدی خوانی کردیم.
مهدی عزیز خیلی تو زحمت افتاد. بسیار خوش گذشت. جای همه عزیزان خالی
معمولا هرجا مستاجر بوده ام، همسایه ها از سازم تشکر کرده اند.
این جای تازه ای که آمده ام چندان هنوز با جوش آشنا نیستم این است که کمتر پیش می آید ویلن بزنم یا بخوانم. همدم من شده تنها یک سه تار که گاهی هم همراه آن چیزی می خوانم. البته معمولا آرام.
داشتم همین کار را می کردم و خیلی حالم خوب بود که همسایه بالایی سه ضربه به زمین خودشان و سقف ما زد. شاید بچه شان بوده و اصلا نمی دانم صدایم به طبقه بالا می رسد یا نه ولی خب حالم گرفته شد. انگار که از طبقه پنجم یک سطل آب یخ ریخته باشند تو گلویم...
این مطلب را برای هفتهنامه 6 و 7 همشهری نوشتم.
فردا 56 سال از فوت ابوالحسن خان صبا می گذرد. در تمام این سال ها از او بسیار گفته شده و البته که هرچه باز هم بگویند کم است؛ چون سایه سنگین اخلاق و هنرش را بر سر موسیقی معاصر ایران نمی توان نادیده گرفت. اما سوالی که شاید کمتر از خود درباره او پرسیده ایم این است که چرا چنین گنجینه شور و نوایی باید در سن 55 سالگی و در اوج محبوبیت و البته دلخوری از اوضاع اطراف خویش خاموش شود؟
چه بلا رفت؟
شهریار که همدم روزهای جوانی اوست و شامگاه 29 آذر بر بالین جاودانگی صبا حاضر است، این سوال را همان زمان ها در خلوت خود می پرسد و می گوید: «تو که آتشکده عشق و محبت بودی/چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی؟» به نظر می رسد این بلایی که شهریار از آن می گوید شرایط خاص روحی و اجتماعی هنرمند است.
به قول پدرم، بعضی از خویشان و دوستان رابطه ای «تدوینی» با آدم دارند و برخی دیگر «تدفینی». غم انگیزه گاهی حتی نزدیکترین فامیل ها رو هم فقط تو مراسم تدفین و عزا می شود دید. البته گاهی از دوستان و خویشان تدوینی هم خیری نمی رسد.
تضاد جالبیه. دوست داشتم نباشم. فیس بوکم رو غیرفعال کردم. وبلاگم فعال تر شد. خیلی از حرفایی رو که میزنم رو دوست ندارم کسی ببیند ولی همین ندیدن هم یه تلخی خاصی داره. از اون بدتر آدم دلش می خواد یه آدمایی نوشته هاش رو ببینن ولی اونا هم نیستن یا حواس شون نیست که تو یه جای دیگه ای داری می نویسی.
چند هفتهای هست که سهشنبهها اتفاق بدی میافتد. این است که از سهشنبهها میترسم.
سهشنبههای زهر و قهر
سهشنبه سیاه و سرد
سهشنبههای پر ز درد
سهشنبهها... سهشنبهها
مرا غروب میکند
طلوع پاک شنبه را
چه تلخناک و پر ز خشم
تمام خاطرات خوب یکشنبه و دوشنبه را
رفت و روب میکند
سهشنبهها برای مرگ
چه روز خوب و دلکشی است
...