مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

بایگانی

تراژدی مرد بودن

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۴۵ ب.ظ

چه سالی است؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم که تو راه می‌روی. کاپشتن خلبانی صورتی به تن داری و کلاه پشمین به سر. از آن کلاه‌ها که فقط صورتت بیرون است و سر دماغت سرخ از سرما. باید میانه پاییز 71 باشد. شایدم 72. راستش جزئیاتش را خوب یادم نمی‌آید، ولی احتمالا همراه مامان از مهدکودک بدو بدو آمده‌اید خانه و با سرعت تمام یکی دو ساک دستی را برداشته‌ایم و به سمت خیابان زمزم دویده‌ایم. احتمالا من هم یکی از کیف‌های کوچک را کشان‌کشان از روی پل عابر پیاده اتوبان افسریه عبور می‌دهم. شاید خشایار هم تو را روی دست گرفته تا سرعت‌مان بیشتر شود.

- سه‌راه...

- سه‌راه...‌

ماشین‌ها بی‌اعتنا رد می‌شوند. ساعت باید حوالی 6.5 غروب باشد. ساندویچی کنار پل اولین لامپش را روشن کرده. بالاخره یک پیکان خاکستری رنگ مدل 52 می‌ایستد تا ما را به سمت سه‌راه افسریه ببرد؛ چون آنجا قرار داریم. همه با ساک‌های‌مان می‌چپیم روی صندلی عقب. مامان کلاهت را در می‌آورد. موهای لَخت بلند و نیمه‌قهوه‌ای‌ات شکسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسند. با سروصدای زیاد ماشین و رادیو بالاخره به سه‌راه تهران‌پارس می‌رسیم. واقعا یادم نمی‌آید که آیا در میانه راه حرفی زده‌ایم با هم یا نه. فقط می‌دانم که خشایار آرام و قرار ندارد که هرچه زودتر به سه‌راه‌ برسد و مراتب تشکر خود از پسرعموی خویش بجا بیاورد. چه خوب است که او پاترولی بزرگ دارد که همه ما جا می‌شویم در آن و می‌توانیم برویم آمل.

اول سه‌راه می‌ایستیم. از چهارطرف ماشین می‌آید و از آسمان اتوبوس می‌بارد و هر کدام خالی و ملتمس مسافر. قرارمان ساعت 7 است. ولی دیر رسیده‌ایم. احتمالا حدود یک ربع. عمو مرتضی هنوز نیامده. پس باید منتظرش باشیم. تریلی 18 چرخی قرمزی گازوئیلش را به حلق مامان می‌فرستد. کمی بی‌تاب می‌شویم. سرما دستانم را به جیب برده. قدم‌زنان به سمت شرق سه‌راه می‌رویم. همان‌جا که هنوز هم سوپرمارکتی بزرگ دارد با کلی تنقلات آشغال. پیت حلبی آتش آنجا منتظرمان است. خشایار به جاده نزدیک‌تر است و مدام بالا پایین جاده را گز می‌کند. می‌پرسد: چرا این‌قدر دیر کرده‌اند؟

می‌دانم که بقیه داستان را می‌دانی. هرچه صبر می‌کنیم مرتضی نمی‌آید.

امشب خیلی تصادفی به تراژدی آن روز فکر کردم. به تراژدی مرد بودن. تراژدی پدر بودن، تراژدی غرور. شاید هم برای خشایار یک اتفاق عادی بود. چون مدام می‌گفت:«رفت!» و مامان با تعجب جواب می‌داد: «نه بابا... مگه می‌شه؟!» احتمالا تو را می‌دیده که آرام کنار حلبی آتش ایستاده‌ای و مثل من از سرما در خودت فرو رفته‌ای. احتمالا خیلی خجالت کشیده. در چهره‌اش فحش «مرتیکه گه!» را می‌شود خواند. از خودم تعجب می‌کنم که چرا آن غروب سرد از این اتفاق ناراحت نشدم. شبیه بازی بود انگار. فردا ظهر در عوض سفر آمل به اکباتان رفتیم. مامان بزرگ خیلی عصبانی بود و این‌قدر که خشایار از او می‌خواست تا آرام باشد و این بحث را کش ندهد.

راستی بعدها خشایار به پسرعمویش چه گفت؟

مرتضی چه جوابی داد؟

وقتی ما را جا گذاشتند طاهره چه گفت؟

خشایار چه‌طور با کوچک شدن پیش خانواده‌اش کنار آمد؟

اصلا فهمید که چه بلایی سرش آمد آن شب؟ حالا هرچه‌قدر هم که مامان هیچ‌وقت به رویش نیاورد و هیچ‌وقت شروع‌کننده این بحث نبوده باشد.

چرا این‌قدر بهش بر نخورد که با هر بدبختی‌ای که هست یک ماشین بخرد تا دیگر زن و بچه‌اش این‌جوری کوچک نشوند

 چرا ما فراموشش کردیم؟

 

می‌دانم

می‌دانم پیش کشیدن و یادآوری بعضی زخم‌ها هیچ دردی را دوا نمی‌کند. همین‌طور می‌دانم که شرایط آن زمان با امروز متفاوت است و راحت‌ترین کار عالم این است که خاطره‌ها و وقایع را بیرون بکشیم و بدون بررسی بافتار آن دوره موشکافی‌اش کنیم و دست‌آخر یک نفر را محکوم.

البته واقعا نمی‌خواستم پدرم را محکوم کنم. اگر این‌طور بود این نامه را با گریه نمی‌نوشتم. دلم برایش سوخت. برای آن چین غمی که روی چال کنار صورتش نشست. غمی که همیشه ته نگاهش به مرتضی پنهان بود و هیچ‌وقت یادش نمی‌رفت که با ما چه کرد. دلم برای این غرور پامال شده آتش گرفت. برای تحمل آن نگاه بالا به پایین که معتقد بود تو به خانواده‌ات نمی‌رسی(حداقل اندازه من!). شاید هم راست می‌گفت مرتضی. و خشا این را قبول نداشت.

سوز زیر دماغم می‌پیچید. گرسنه بودیم که خشایار صدا زد:

-         زمزم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی