در ضرورت مهربانی
بیاییم برای چند دقیقه هم که شده واقعبین باشیم. در اینکه هنوز خوبی نمرده و دنیا را سراسر گند و کثافت نگرفته، من همنظرم با شما، ولی فکر میکنم در بازی زندگی ما نیکو بودن و نکونامی و مهربانی چندان ارزشمند هم نیستند.
نمیگویم خوب نباشیم یا خوبی نکنیم. حرفم این است که ما کمتر یادمان میماند محبتها را. آنهایی را که دوستمان دارند کمتر محبوب ما هستند. درعوض میگردیم دنبال پیدا کردن راهی به دل کسانی که بود و نبودمان برای آنها هیچ فرقی نمیکند.
از قدیم گفتهاند:«نیکی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند» و البته بهنظر من جامعه ما آنچنان هم عاقل نیست. من از بیرون گود حرف نمیزنم و در واقع دارم حدیث نفس میکنم. خود من هم از همان نادانها هستم که یادم میرود محبتها و خوبیها را.
دقت کردهاید که گاهی ناخواسته از مهربانی دیگران علیه خودشان استفاده میکنیم؟ مثلا میدانیم اگر عصبانی باشیم و سرشان داد بزنیم، امکان ندارد فریاد سرمان بکشند، پس ما هم خودمان را خالی میکنیم. یا مثلا پیش خودمان فکر میکنیم «فلانی که با وقتنشناسی ما مشکلی ندارد، اگر داشت حتما اعتراض میکرد و بنابراین برای رسیدن به قرار عجله نکن.»
پائولوکوئیلو در کتاب «ورونیکا تصمیم میگیرد که بمیرد» میگوید:«اگر مردم از تو خوششان نمیآید میتوانند اعتراض کنند و اگر شهامت اعتراض ندارند، مشکل خودشان است.» آخر این چه مزخرفی است؟ میدانم که با این جمله میخواهد به خوانندهاش اعتماد به نفس دهد، ولی در واقع در دل خودش میخواهد تو را هم شبیه دیگرانی کند که از خودخواهی کور شدهاند. اگر آن فردِ مهربان، منِ بیملاحظه را تحمل میکند، نه از سر ضعف که از روی بزرگواری اوست.
مهربانی شبیه دام است. بندی است پنهان این مهربانی. پس فکر نکنیم که اگر بیهوا به مهربانان پسگردنی میزنیم و او فقط نگاه میکند، این ناشی از بیحسی و یا نفهمی است. او پای در بند دارد و گرنه حتما از سر راه شما بلند میشد و جایی دیگر مینشست. به قول مولانا گر جان عاشق دم زند آتش بر این عالم زند. این خموشی و سکوت مهربانان اطرافمان را کم نبینیم.
مدتی پیش سر کلاسی بودم که یکی از دانشجویان(که سال سوم پزشکی هم بود) میگفت:«من فقط دلم برای مردم آریایی سرزمین خودم میتپد و هیچ حسی نسبت به هیچ انسان دیگری ندارم» این اسمش مهربانی نیست. گرگهای ماده هم مهربانترین مادر برای تولههایشان هستند.
با این همه مهربانی تنها قیدی است که انسان میتواند به آن ببالد. مهربانی یعنی جهان را خود دیدن و خود را جهان دیدن. همنوع ما دیگر فقط از نژاد یا ملیت و قوم ما نیست. همنوع فقط انسانها را شامل نمیشود، بلکه هر ذره از عالم طبیعت قطعهای از ماست و ما قطعهای از او.
میگویند انسان طبیعت را بر هم زده و نامهربانی کرده با آن. خیلی تصور اشتباهی است به نظرم. چون زمینی که هر 100 هزار سال یک بار با عصر یخبندان مواجه میشود و یا میلیونها سال پیش بارش سنگهای آسمانی را تاب آورده، قدرتمندتر از آن است که بخواهد با دست ناتوان و ناچیز انسان برهم بخورد.
حرفم تکراری شاید باشد، ولی مهم است. انسان طی این سالها به طبیعت نامهربانی نکرده، بلکه تبرِ غفلت به ریشههای خویش زده. وگرنه کل زندگی بشر روی عالم، اندازه باز و بسته شدن پلک روزگار هم نیست.
آنچنان میگویند انسان نکونام زنده است و نمیمیرد که انگار انسانهای بدکار فراموش شدند و کسی در تاریخ حالی از آنان نمیپرسد. همه میمیریم. در عمر بسیار بسیار ناچیز تاریخ بشر، زندگی در خاطرههاست که معنا مییابد. وگرنه ما شبیه چرک دست روزگاریم. همه با بدیها و خوبیهایمان خاطره میسازیم.
تلخی یا شیرینی قصه اینجاست که واقعا اهمیت ندارد چه خاطرهای. ما فقط دلمان میخواهد از سالن فیلم زندگی که بیرون آمدیم، دلمان خوش باشد. این خوشی هم چاشنیاش اندکی دیگرخواهی است و چشمپوشی از خودخواهی.
غرض نصیحت نبود که حقیر از همه شما گنهکارتر و خودخواهتر و نامهربانتر است. این جمله آخر را نیز با نگاه شکستهنفسی و تعارف نخوانید.
پ.ن: قربان مهرباناتی چون سروش، علی، مهدی، کوهیار، پیام، رضا، پدر و مادرم و مرضیه و خلاصه کلی از آدمهای با محبت اطراف زندگی من