فریدون؛ دیوی که دلبر بود
موسسه همشهری دوشنبه این هفته برای فریدون صدیقی بزرگداشت میگیرد. من قرار نیست در این مراسم حضور داشته باشم. با خودم گفتم اگر بر فرض محال از من میخواستند که درباره او بنویسم، چه میگفتم؟ این شد که این یادداشت را نوشتم.
برای «فریدون صدیقی» بزرگداشت گرفتن سادهترین کار عالم است؛ آدم بیآزاری است، ولی بیآزار بودن در عالم روزنامهنگاری ویژگی خوبی نیست. روزنامهنگار نواحی فسادبرانگیز بدنه قدرت را قلقلک میدهد. حال ممکن است موقع خندیدن آنقدر این جناب قدرت دامن از کف بدهد که ناخواسته(یا خواسته!) سیلی محکمی هم به گوش روزنامهنگار بزند. صدیقی هم از این سیلیها کم نخورده. قدیمیها میگویند شیطنتها داشته و آزارها رسانده به قدرت. اما برای خیلی از ما که نسبتی با قدرت نداریم، او انسانی است بیآزار و کوهی از مهربانی و محبت.
اینکه گفتم بزرگداشت گرفتن برایش راحت است از سر همین بیآزاری است. مثلا اگر در وصف او بگویم که مردِ بلندبالایی است شمشاد وَش، حتما به علفهای کوتوله باغ بر نمیخورد؛ چون آنان نیز با همه حقارت خویش خوب میدانند که رونق بستان از اوست و هرزگی علفها چیزی از آزادگی این مرد کم نمیکند. یا اگر در بزرگداشتش بگوییم علیرغم پا به سن گذاشتن، موهای سرش پرپشت و مشکی است، کچلها دلخور نمیشوند. نه از این باب که آنان روادارند و منجی گفتوگو و صلح، بلکه این بیچارهها دستشان به جایی بند نیست.
همین بیدردسر بودن برگزاری بزرگداشت برای او باعث شده تا برخی آشنایانش خواهانش باشند. نه خواهان او که خواهان برگزاری بزرگداشت برای او. بدین ترتیب میشود در مراسم بزرگداشت او علف هرز بود و ادایِ سرو را در آورد و یا کچل بود و در آینه خیال، زلفِ شکنشکن شانه کرد.
برای من اما صدیقی اسطورهای بود که پشت تلفن شکست. مثل دیوی که دلبر شد.
سرکلاسها همکاران دانشگاهیاش از گفتهها و کردههای او میگفتند. من ولی این
خیال در سر میپختم که شاید روزی همکارش شوم. البته این اسطوره استادتر از این حرفها
بود که من شاگردش باشم چه رسد به همکار. ولی وقتی قرار شد روزانه بخش زیادی از
کارم پشت تلفن با او بگذرد، او در ذهن من شکست و ذره ذره شد. رفت به دلم و همانجا
ماند. برای همین هم هست که دیگر موقع حرف زدن با او صدایم نمیلرزد. برای همین هم هست که من خودم را از «آشنایان» او نمیدانم. من افتخار دوستی با او را دارم.
همین که از پشت تلفن حال مرا میفهمد و سر صحبت را با این جمله تکراری:«تو
خوبی؟» باز میکند، برای من دنیاست. میشود با او راجع به سینما و ادبیات حرف زد.
از روزنامهنگاری گفت و خاطرهها شنید از او. با آن لهجه کردی همیشه موقع بیحوصلگیام
میگوید:«دنیا را برای تو نساختهاند، تو را برای دنیا ساختهاند!» و همین یک جمله
تو را حسابی واقعبینتر میکند. آنقدر واقعبین که بفهمی صدیقی خودش نیز با دنیا
همینطوری کنار آمده.
چرخ اگر به غیر مرادش بوده، برهمش نزده. ننشسته مثل دهخدا بلکه ایستاده و صبر پیش گرفته و به نظاره
نشسته. شاید از نظر من در این سن این ویژگی خوبی نباشد ولی او به این شیوه زیر یکخم
چرخ را گرفته و خستهاش کرده و حالا شده «فریدون صدیقی»! یک همدم بینظیر. یک دوست خوب. حالا شاید مثلا همسایه یا دایی خوبی نباشد، ولی میدانم که دوست خوبی است. او کار عجیبی نمیکند، نه مرده زنده میکند و نه عصا اژدها. او فقط سعی کرده خوب باشد و این خوبی را به دیگران هدیه کند.
برای چنین آدمی بزرگداشت گرفتن اصلا سخت نیست. چون تعریف از او به معنی بدگویی
از کس دیگری نیست. او انسان اخلاقمداری است. آنقدر اخلاقمدار که بیاخلاقها هم
بهپایش بلند میشوند. از سر نجابت است که میگذارد برایش
بزرگداشت بگیرند. البته چه بهتر از این؟ اما صدیقی شاید نداند که به بزرگداشت
چندان نیاز ندارد، وقتی که هر روز در دل شاگردان و دوستدارانش بزرگ داشته میشود.
ای کاش میشد در جواب حافظ که میگوید:«فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست؟» بگویم
اینجاست! صدیقی ساخته شده در دل ما. گلی بیخار!