مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

بایگانی

برای روزبه و مهسا و این زندگی نو شدنی

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۰۸ ب.ظ

من درباره دوستانم و خوبی‌های‌شان زیاد نوشته‌ام. دوستانی بهتر از آب روان و سخاوتمند از تن برگ برای باران. مدتی است که با «روزبه آغاجری» بیشتر آشنا شده‌ام. هم‌اندازه خوش‌تیپی‌اش، دلی زیبا دارد. دلی پردغدغه. از آن دل‌ها که درد به سر وقتش می‌آید تا بپوید و بجوید و مدام بیشتر بداند.

هرچند موی پشت لبش ظاهری چپ‌گونه دارد و سوسیالیست، ولی خودش راست‌گفتار است و صدق‌کردار. در این یک سال آشنایی آن‌قدر حوزه‌های مشترک برای حرف زدن با هم پیدا کرده‌ایم که به جرات دلم برایش تنگ می‌شود حتی اگر یک روز نبینمش. هم خودش را و هم مهسا جان همسرش را؛ گاهی فکر می‌کنم شاید ما غرهای مشترک داریم. ولی می‌بینم که نشست‌های کوتاه هفتگی‌مان بیشتر بهانه‌ای است برای کمی عمیق شدن و اشتراک فکرها و ایده‌ها.

روزبه معمولا کم اظهارنظر می‌کند. کم حرف است ولی کمتر پیش می‌آید جواب سوالی در حوزه علوم اجتماعی یا فلسفه را نداند. هیچ‌گاه این دانش خود را به نمایش نمی‌گذارد. دو یار و همدم مهربان دارد؛ مهسا و کتاب. البته ما هم افتخار رفاقت با او را داریم. از این لحاظ هم من و روزبه شباهت زیادی به هم داریم. همسر مهربان و دوستانی آینه‌سان اگر داشته باشی دیگر از زندگی چه می‌خواهی. برای من همین دو کافی است. هرچند که گاهی سر این زندگی غر می‌زنیم تا یادمان نرود خوبی در کنار سختی و تلخی است که تازگی‌اش را حفظ می‌کند. نمی‌دانم این جهانِ بنشسته در گوشه‌ای، چه‌طور در قفس روزنامه‌ همشهری می‌گنجد، ولی حتما این را هم باید گذاشت به حساب فروتنی‌اش.

دیشب دل‌مان برای‌شان تنگ شد. یهویی رفتیم خانه‌شان. نشستیم حرف زدیم و خندیدیم. زندگی حتما همین است. گاهی فکر می‌کنم دنیا شبیه بدن خودمان است و زندگی ما چرک تن. همان‌قدر که بدن به حال چرک تنش تاسف می‌خورد دنیا نیز به آمدن و رفتن ما عکس‌العمل نشان می‌دهد. شاید ظاهر حرفم کمی تاریک بود؛ ولی به‌نظرم این چرک تن دنیا را باید خوش بود. از شادابی روزگار جوانی لذت برد و تن به مردن سلول‌ها داد و چرک شد و محو.

حالا که کیسه گذر زمان باید به تن عالم بخورد و ما را به کف گرمابه‌ای پوچ زندگی بریزد و در سوراخ فاضلاب نیستی بریزد، چه خوب است که آدم دوست بدارد دیگران را تا دوست داشته شود. من دوستانی چون روزبه و مهسا را دوست می‌دارم. مثل بقیه دوستانم که خوب می‌دانم که می‌دانند چه قدر محبوبند. این‌جوری که نگاه کنی به دنیای اطرافت دیگر کم‌لطفی‌های آشنایان چندان به چشم نمی‌آید.

پ.ن 1: چند شب پیش روزبه برایم یک کتاب خرید. من همیشه هول بدون آنکه کتاب را نگاه کنم گذاشتمش روی داشبورد ماشین تا بتوانم شلوغی میدان ولیعصر را رد کنم. به خانه هم که رسیدیم باز هم بدون هیچ دلیلی عجله داشتم و حتی یادم رفت کتاب را بردارم. وقتی بعد از مدتی کتاب را باز کردم دیدم روزبه آن را به من تقدیم کرده. شرمنده شدم که هول بودن و عجله ابلهانه همیشگی‌ام نگذاشت تا درست و حسابی از او تشکر کنم. دوستی یعنی اینکه از بی‌ملاحظه‌گی‌های پیشینت پشیمان باشی و بخاطر چنین خطایی عذر بخواهی.

پ.ن 2: از گذر زمان گفتم. بی‌گمان دوستی‌ها هم با گذر زمان شکل دیگری می‌یابد. ذره‌ای از میزان علاقه من به آنان کم نشده ولی زندگی هر لحظه با مرگ، خود را معنی می‌کند. هیچ کدام از ما آدم لحظه پیشین نیستیم و هر زمان نو می‌شود دنیا و ما... بنابراین ممکنه یک روزی برسد که حتی ماه به ماه روزبه و مهسا را نبینم، ولی می‌خواهم بدانند که این روزها خیلی از بودن کنارشان لذت می‌برم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۲۶

نظرات  (۱)

متن بیشتر درباره روزبه بود,احساس کردم اسم من رو نوشتی که ناراحت نشم. انگار من زایده ای هستم بر دوستی تو و روزبه... یاد یه جک افتادم ;-) ... بگم؟!
حالا جدای از شوخی,این حس لعنتی متقابله و بدجوری منو میترسونه! حس میکنم اونقدر همدیگه رو دوست داریم که این چرخ بدکردار ازمون کینه به دل بگیره و غم لشکر انگیزه... :-( 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی