مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

بایگانی

برای ریشه‌یابی انفعال و نبود اعتراض در موسیقی ایرانی نیاز نیست به تاریخچه آن مراجعه کنیم و ببینیم که این موسیقی همیشه در خدمت درباریان و قدرت‌مداران بوده. حالا هم همین است. موسیقی را فقط و فقط برای گذران وقت می‌خواهند مصرف کنند و بعد بیندازند در ظرف فراموشی ذهن‌شان. شبیه همان کاری که در همایش‌ها و جشن‌ها با موسیقی می‌کنند؛ ساعتی را اختصاص می‌دهند به پذیرایی و سپس می‌گویند حالا فلان گروه هم در حالی که دارید پرتقال پوست می‌کنید برای شما می‌نوازد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۳

حالا که فکرش را می‌کنم، تلخ‌ترین دوره زندگی من تاکنون، زمان دبستان و راهنمایی بوده. خیلی تحقیر شدم. از ترس کتک و تحقیر درس خواندم و معمولا شاگرد اول یا دوم بودم. البته در دوره راهنمایی با معدل 18.5 جزو تنبل‌های مدرسه محسوب می‌شدم و همین امر باعث می‌شد تا حسابی اعتماد به نفسم را از دست بدهم.

جالب است کابوس‌هایم مدام در همان حال و هوا اتفاق می‌افتد. دیشب خواب دیدم که با استاد فرهادی(پدر مردم‌شناسی روستایی ایران که هیچ‌وقت افتخار شاگردی‌شون رو نداشتم و فقط شنیده بودم خیلی سختگیرند) نشستم و فرهادی بهم گیر داده که کار هفتگی‌ت رو انجام ندادی. همان حس دوره راهنمایی به سراغم آمد. حس حال بهم زن درخواست از معلم که آقا ببخشید اگه ممکنه این بار رو شما بگذرید... چرا این قدر حقیر بودم که بخاطر نمره یکی دوبار التماس معلم کردم؟ چرا! چرا با ما کاری کردند که این قدر نمره برامون مهم شد و موفقیت فقط و فقط در شاگرد اول شدن خلاصه بود؟

دو سه هفته پیش هم خواب دیدم یکی از معلمان دوره راهنمایی را به حد مرگ کتک زدم. الان برگشتم و دیدم در پست قبلی راجع بهش نوشتم... این خواب‌ها فقط زمانی که اعصابم خرده اتفاق می‌افته. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۱۲:۲۹

خوابم... از دیشب یه غم تلخی دارم که با گریه صدهزار ساله هم وا نمی‌شود. هزاران دلیل بی‌خود دارم برای ناراحت بودن. به هر کدام‌شان که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. دیشب روی تخت مزخرف‌مون خوابیده بودم و در خش‌خش مداوم ملافه‌های صورتی آن خواب تمام معلمان دوره ابتدایی و راهنمایی را دیدم. معلم ریاضی راهنمایی هم بود. دیدم که قد بلندی دارد و با ترس بهش گفتم پفیوووز!

مثل همیشه خونسرد بود و عکس‌العملی نشون نداد. بیشتر عصبانی شدم و با ترس شروع کردم به کوبیدن مشت تو دماغش... خون نمی‌آمد. شروع کردم به فشار دادن بیضه‌هاش. هیجی نمی‌گفت و من از اینکه دارم با زدنش در اصل خودمو کوچیک می‌کنم و می‌زنم، توی خواب شرمنده بودم... با کمردرد بیدار شدم. درد نمی‌گذاشت که بخوابم. سه بار دیشب از روی تخت بیدار شدم و رفتم دستشویی و شاشیدم. وسایل قدیمی‌ای را که گذاشتیم تو انباری به گه کشیده شد؛ چون شتر گلوی طبقه اولی شکسته و نم داده روی وسایل‌مان... بنظرم تا درستش کنند، احتمالا کل وسیله‌ها به گه کشیده می‌شود...

صبح هر نغمه‌ای پر از بغضم می‌کرد. با هر جرقه‌ای حاضر بودم بترکم از گریه. ولی گذاشتم تا بگذرد این احوال. بعدازظهر اتفاق دیگری افتاد که بیشتر از خودم بدم اومد و اینکه چرا دکتری نخوندم هنوز. حیف از عمری که بر باد دادم و می‌دهم... اه من خیلی تلخم. حس می‌کنم هربار که همسایه طبقه اول به مستراح می‌رود روی من می‌شاشد. معلم ریاضی‌ هم خونسرد با آن لبخند تمسخرآمیز دارد نگاهم می‌کند...


پ.ن: دلم واسه مامان خیلی تنگ شده... بهش پیامک زدم و همینو گفتم... هرچند که می‌دونم هیچ‌وقت نمی‌خونه چون بلد نیست پیامک‌هاش رو ببینه...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۴


«نــــــــه!!! خدایـــــی، مَـــن آخرش نفهمیدم این زنگ پرورشی برای چی بود ؟؟
هَــمیشه هم میگفتن برای معلمتون مشکل پیش اومده ،گفته نمیاد»

این پیامکی است که شاید فقط بچه‌های دهه 60 بفهمندش. خنده‌ای هم اگر بر لب می‌آورد تلخ است. شاید مهمترین شاخصه آموزش و پروش دهه 60 هم همین بود که هیچ‌گاه واقعا به پرورش بچه‌ها آن‌طور باید توجه نمی‌شد. البته این مشکل یک قرن اخیر نظام آموزش‌وپرورش ایران است؛ چون همیشه آن‌قدری که مدرسه به آموزش تزریقی به دانش‌آموزان اهتمام داشته، هیچ‌گاه به پرورش اجتماعی آنان توجهی نمی‌کرده. پائولو فریره برزیلی و از جمله جامعه‌شناسان انتقادی ضدسلطه، ارتباطات و نظام‌های آموزشی کنونی کشورهای درحال توسعه شبکه‌ای سلطه‌گر و سلطه‌پذیر معرفی می‌کند. معلم به‌عنوان یک منبع معرفتی قدرتمند، به دریافت‌کنندگان انفعالی، اطلاعاتی را انتقال می‌دهد که به هیچ‌وجه در رشد شخصیت آنها تأثیر مثبت نمی گذارد و به ایجاد خود آگاهی مستقل و انتقادنگر و تواناسازی افراد برای مشارکت در حل مسائل اجتماعی کمک نمی‌کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۰

مثل بقیه سوپراستارها رو به دوربین ایستاده و سطلی جلوی پایش گذاشته. در لحظه اول فکر میکنید باز هم قرار است از بیماری ای.ال.اس بگوید و خطر آن و برای جلب توجه بیشتر مثل دیگر ستارگان دنیای سرگرمی و تبلیغات سطل آب یخی روی خودش خالی کند؛ ولی سطل را که روی سرش می‌ریزد، با تلی از خاک یکی می‌شود و می‌گوید:«ما در غزه بجای آب روی سرمان خاک می ریزیم! چون آب نداریم، اگر هم داشته باشیم برق نداریم که یخچال و یخ داشته باشیم.»

در اوج هیاهوی «چالش سطل آب» پسری از غزه تمام حواس‌ها را به سوی خود می‌کشاند و بیش از پیش این نکته را یادآوری می‌کند که برای رسیدن به صلح همیشه نباید جنگ مستقیم را انتخاب کرد، گاهی می‌توان از هنر استفاده کرد برای جنگیدن با جنگ.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۲

حافظ می‌فرماید:
اگر روم ز پی‌اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

به‌نظر می‌رسد که از زمان خواجه شمس‌الدین هم دروغ و دوگانگی رفتار در لایه‌لایه زندگی فرهنگ ایرانی نفوذ کرده بوده. این بیت و این مفهوم رو در اشعار فارسی بسیار دیده می‌شود. معشوق اگر میلی هم به عاشق دارد باید خود را به بی‌خیالی بزند.گل اگر اندیشه ای دارد، عشوه در کار عاشق است. عاشق نمی‌داند بی‌محلی معشوق به معنی نبود علاقه است و یا میل به ناز بیشتر.

عاشق پیگیر عشق می‌شود، چون معشوق ره عاشقان بیچاره می زند به کمان ابرو و در نقاب رود. ولی چرا؟ اگر عشقی هست چرا انکارش کنیم؟ این انکار آیا تنه به دروغ و دو رویی نمی‌زند؟ چرا داستان های عاشقانه شرقی این قدر پیچیده اند؟

داشتم فکر می‌کردم که دروغ و دورویی حتی در عاطفی‌ترین روابط ما وجود دارد. با دروغ در عاشقانه‌ترین لحظات زندگی‌مون هم کنار می‌آییم. به نظرم یکی از ریشه‌های فرهنگ دورویی و دروغگویی در ایران را در همین نگاه می‌توان جست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۸

مسلما شنیدن خبر طلاق ناراحت‌کننده‌است(فارغ از اینکه چه‌قدر می‌تونه این پدیده راهگشا باشه و برای برخی لازمه) طلاق آدم‌های مشهور هم از این قاعده مستثنی نیست. من با دلیل طلاق جناب حسنی و خانم نامداری هیچ‌کاری ندارم، فقط چیزی که برام مهمه اینه که متاسفانه بخشی از تفکر فرهنگی در این مملکت دنبال «ساختن الگو» از این دو جوان بود و خیلی از شما بهتر می‌دانید که چه مصاحبه‌ها کردند با سیما و چه نصیحت‌ها گفتند و هدایت‌ها کردند(البته الزاما شاید خودشان هم قربانی این جریان بودند!)

«الگوسازی» امر پسندیده‌ای نیست یا دست‌کم برای زندگی امروز نمی‌توان سراغ الگو«سازی» رفت. الگو را نباید ساخت یا از دیگران خواست مثل الگو عمل کنند. الگو اگر وجود داشته باشد، دیگران حتما از آن الگوبرداری خواهند کرد، هرچند که بنظرم زندگی امروز چنان سرعتی گرفته که نمی‌توان از کسی الگو گرفت چون شرایط بسرعت تغییر می‌کند. 

بی‌گمان ازدواج و طلاق ستاره‌ها امری بسیار جذاب برای رسانه‌ها و مخاطبان است، ولی اگر قصد جذاب کردن برنامه‌های‌مان را داریم بهتر است آن را به مفهوم الگوسازی آغشته نکنیم چون ممکن است از همین اتفاق‌ها بیفتد. چون این الگوها در کف قدرت ما نیستند و از خود اختیار دارند و البته قرار هم نیست که در همه چیز الگو باشند و قرار هم نیست که همه کارهای‌شان معصومانه باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۷

از وقتی که یادم می‌آد، بزرگترین کابوس پیوسته من از دست دادن پدر و مادر و برادرم بود. حالا مرضیه هم اضافه شد. آرزوی خودخواهانه‌ام همیشه این بوده که زودتر از اینا بمیرم. همش تصور مرگ اینا منو به گریه می‌ندازه... بغض می‌کنم و اشکم را پنهان.

یا مرگ دوستان بسیار عزیزم... واقعا عکس‌العمل من چه خواهد بود؟ اصلا چه می‌شود کرد؟ ای کاش می‌شد همراه عزیزان به خاک سپرده شد. دنیایی که عزیزانت را می‌گیرد لیاقت زندگی را ندارد. می‌دانم که خیلی ناامیدانه است ولی من در این سیاهی چنان کور می‌شوم که هیچ سوسوی امیدی نمی‌بینم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۶

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی


 

دلم برای دل شکسته ام می سوزد

امید درون راه بسته ام می سوزد

خاکستر غم غرقه به طوفان جنون

آرامِ به خون نشسته ام می سوزد

تیر بیگانه اگر درد کمی دارد لیک

یک شعله آشنا درون خسته ام می سوزد

گرچه ما با نظر مهر تو پیمان بستیم

پیمانه مهرت نفس گسسته ام می سوزد

باری، پس از این جان من و جفای تو

بیچاره شب وصل به غم پیوسته ام می سوزد

 

علی شاکر

بیستم خرداد 93


مثلا قراره که خوشحال باشم... خیلی ناراحتم... مثلا باید الان بهم خوش بگذره و دغدغه ای جز شادی نداشته باشم... بدیش اینه که کسانی به آدم بدی می کنند که دوست شون داری... بدی ش اینه که نمی تونی بخشی از وجودت رو بکنی و بندازی دور. بدیش اینه که اون بخش مهمی از وجود اجتماعی و فرهنگی تو اند. بدیش اینه که تو الان خیلی خیلی دلخوری...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۲

گاهی آدم دلش می خواد داد بزنه ولی تو بالش تا صدا به کسی نرسه یه همچین وبلاگی هم می تونه همین کارکرد رو داشته باشه. پس می نویسم اینجا که می دانم خواننده کمی دارد... 

این روزها قرار است بهترین ساعات زندگی من رقم بخورد. از این حنبه ای هم واقعا همین است. قرار است من خوشحال باشم. از یک منظری هم خوشحالم. ولی بغضی چنان سایه انداخته بر دلم که با گریه صدهزار ساله هم انگار وا نمی شود. این ابر دلخور عشق این تیره بد عنق دوست داشتنی و این تناقض دردناک دوست داشتن و دلخوری از کسانی که نه می توانی ازشان دلخور باشی و نه می توانی از کارهایشان دلخور نشی...

می دانم که این روزها می گذرند... می دانم که یک روزی خیلی خیلی از این ساعات و روزها و حرف هایی که گذشته اند شرمنده خواهم شد... حتی شاید آن روز تاب ادامه زندگی را نداشته باشم.

غم از دست دادن کسانی که عاشقان هستی و امروز دلخوری ازشان. من نه امروز خودم را می بخشم و نه فردا که از دست شان بدهم... به همین خاطر است که همیشه خواسته ام پیش از عزیزانم نابود شوم. اگر چنین شود حتما خوشبخت ترینم و بهترین زندگی را داشته ام. هرچند دوست شان دارم اما این شکر پر شکایت روزهای عوضی مرا دارد نابود می کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۲۹