هرچه قدر زیبایی یک پدیده را بیشتر بفهمیم و درک کنیم
کمتر آن را در مالکیت خویش می گیریم
هرچه قدر زیبایی یک پدیده را بیشتر بفهمیم و درک کنیم
کمتر آن را در مالکیت خویش می گیریم
همانطور که در بخش پیش گفتیم افلاطون زیبایی را به رفتارها نیز تسری میداد و تعریف آن را به ارزشهای اخلاقی نیز میرساند. حالا ببینیم که این زیبایی چه حوزههایی را در بر میگیرد.
افلاطون زیبایی را به ارزش پیوند داده است، امّا باید پرسید که آن را چگونه می فهمید؟
او پنج تعریف را مورد بررسی قرار میدهد:
1- زیبایی به عنوان تناسب
2- زیبایی به عنوان تاثیر و اثربخشی
3- زیبایی به عنوان سودمندی (یعنی، به عنوان چیزی سودمند در ترویج خوبی)
4- زیبایی به عنوان لذت برای چشمها و گوشها
5- زیبایی به عنوان فایدهای لذتبخش.
من درباره دوستانم و خوبیهایشان زیاد نوشتهام. دوستانی بهتر از آب روان و سخاوتمند از تن برگ برای باران. مدتی است که با «روزبه آغاجری» بیشتر آشنا شدهام. هماندازه خوشتیپیاش، دلی زیبا دارد. دلی پردغدغه. از آن دلها که درد به سر وقتش میآید تا بپوید و بجوید و مدام بیشتر بداند.
هرچند موی پشت لبش ظاهری چپگونه دارد و سوسیالیست، ولی خودش راستگفتار است و صدقکردار. در این یک سال آشنایی آنقدر حوزههای مشترک برای حرف زدن با هم پیدا کردهایم که به جرات دلم برایش تنگ میشود حتی اگر یک روز نبینمش. هم خودش را و هم مهسا جان همسرش را؛ گاهی فکر میکنم شاید ما غرهای مشترک داریم. ولی میبینم که نشستهای کوتاه هفتگیمان بیشتر بهانهای است برای کمی عمیق شدن و اشتراک فکرها و ایدهها.
دوست بسیار عزیز و بزرگوار جناب علیآقای کدخدازاده لطف کردند و وقتی علاقه مرا به حوزه زیباییشناسی دیدند، چند پرسش مطرح کردند و قرار شد من به اندازه وسعم سعی کنم به آن پاسخ دهم. این پرسشها فقط بهانهای است برای کمی بیشتر خواندن و نوشتن درباره فلسفه و جامعهشناسی هنر.
طی این نوشتهها سعی میکنم در چندین بخش فقط کمی به موضوع هنر فکر کنم و آن را به رشته تحریر درآورم.
بخش اول:
مصائب صدور حکم کلی برای زیبایی
سلام علیآقای عزیز،
فکر میکنم بهتر است پیش از اینکه درباره پرسشهای فلسفی و چیستیگونه شما با هم فکر کنیم یک مسئله پایهای را باید مشخص کرد. وقتی میگوییم زیبایی از کدام زیبایی سخن میگویم؟ «زمان» و «مکان» که فرهنگ بر پایههای آن جان میگیرد کجای تحلیل ما قرار دارند؟ به تبع آن پارادایم یا گفتمانی که قرار است بر اساس آن به زیبایی بیندیشیم چیست؟ آیا زیبایی امری مطلق است؟ پس چرا ظهور آن در هر مکتب یا فرهنگی متفاوت است؟ چرا مظاهر زیباپسندی ما طی زمان دگرگون شده ولی همه هنوز از زیبایی حرف میزنیم؟ میتواند دلیلش این باشد که زیبایی امری مطلق است؛ یعنی هم مردم قبیلهای دورافتاده از آن لذت میبرند و هم دانشجوی هنرهای زیبا در پاریس؛ اما مظاهر آن متفاوت است.
با این همه، همین مظاهر و نمودها و نمونههای زیبایی در هر گفتمانی میتواند معنایی ویژه به خود بگیرد. اگر زیبایی را امری واقعی تلقی کنیم و سه دیدگاه یا گفتمان مهم درباره آن میتوان در نظر گرفت:
داریم همگی با هم یک کار احمقانه انجام میدیم برای ارائه به بزرگترمون. یه کار چیپ که وظیفه یه منشی دونپایه است. تازه مطمئنم آقا بالاسرمون حداکثر وقتی که برای این کار میذاره بیشتر از 20 ثانیه نیست. کاری که از صبح شروع شده و احتمالا تا آخر شب طول میکشه.
حالم بیشتر از اینکه از این کار بهم بخوره برای خودم متاسفم
حس میکنم حال اطرافیان دارد از امثال من بهم میخورد. زیادی غر میزنیم یا حداقل در سکوتم غر و ناله بیداد میکند. خودمان هم داریم کم میآوریم از این همه غر زدن و ناله کردن. حس بدی است. هیچ کس را گوش نمیبینم و این خیلی بدتر است. دلم میخواهد داد بزنم. عصبانیام. از دنیای اطرافم دلخورم. از جایگاه علمی و کاریام راضی نیستم و برای از بین بردن این نارضایتی هم انگیزهای ندارم.
بعد هی خبر میرسد که فلان اسکول شده استاد(حتی استاد دانشگاه علوم سیاسی تهران!!!) و بعد بیشتر از اینکه بخاطر استاد شدن بیسوادها ناراحت شوم به حال خودم تاسف میخورم که میتوانستم بهتر از این باشم و نشدم. تکلیف با خودمان هم مشخص نیست. بیچاره اطرافیان که با ما بیتکلیفان بیهدف دمخورند. حق دارند که از ما حالشان بهم بخورد.
پست پیشین خیلی دپ بود. البته من همچنان ناراحتم. پست پیشین را که میخوانم ناراحتتر هم میشوم. این را فقط نوشتم که کمتر به آن توجه کنم.
چه خوب است که کسی اینجا را نمیخواند. این جمله تکراری را هزاران بار دیگر هم میگویم؛ چون حوصله خودسانسوری ندارم.
خواستم از بیاخلاقی رسانهای برنامه جواب در شبکه من و تو بنویسم، حالش را ندارم. این روزها واقعا بیش از همیشه به مرگ میاندیشم و بیش از همیشه خود را آماده گذشتن میبینم. حوصله ندارم. فکر میکنم افسردگی گرفتهام کمی...
امشب رفتیم خانه هادی. مادرش همین پنجشنبه پیش، بعد از عمل قلب، درگذشت. از او زودتر به بیمارستان شریعتی قلب رسیدم. وقتی دیدمش در خیابان، گفت:«بیچاره شدم» و گریست. دروغ بزرگی است اگر بگویم حالش را درک کردم؛ چون نمیتوانستم درک کنم. اما حالم از همان پنجشنبه چندان میزان نیست. بهویژه امشب که خیلی بدتر است.
هادی همیشه مثبت و خندان را چنان زار میدیدم که باورش سخت بود. صورتی برافروخته و چشمانی سرخ داشت. آرامش همیشگیاش اینبار توی صدایش ریخته بود. از مادرش میگفت. حق هم میگفت. بانویی بود بس خوشنام و مهربان. بیگمان اگر او خوب نبود، هادی نمیتوانست به این مهربانی و عزیزی باشد. دیدن غصه این دوست نازنین حالم را خیلی بد کرد.
صبح همان پنجشنبه لعنتی هم رفته بودم تشییع جنازه پدر یکی از همکاران. آنقدر گریه کردم که سرم درد گرفت.
پیرو بحثهای غمانگیز پستهای پیشین، داشتم فکر میکردم که اگر دانشمندان میتوانستند تجربه آغوش یک عزیز را ضبط کنند، دنیا شاید کمی جای بهتری میشد.
شب تولدم است؛ سر یه ماجرای مسخره حالم خوب نیست. راستش خیلی بد است. روزها خوب نمیگذرند، علیرغم رویه خوبی که دارند. احساسم به 31 سالگی «هیچی» است. زودتر از آنچه که فکرش را میکردم پیر شدهام. خیلی وقت است شروع به پیر شدن کردهام. سالخوردگی به گذشت زمان نیست، همین که آرزویی نداشته باشی پیری.
خیلی وقت است که آرزویی ندارم، هدفی ندارم و دلخوشیای. هر سه اینها در تکتک روزهایی که میگذرند خلاصه میشوند؛ یعنی آرزویم شده خواسته و امیال روزانه، هدفم گذران امروز و دلخوشیام شده بودن با آنها که دوستشان دارم. یک جور غرق شدن در سطحیترین شکل زندگی که میتوان در آن فقط صورت را داخل برف زندگی کرد و دلخوش بود به ندیدن و یا نخواستن که دیدن.
نه درد میخواهم و نه بیدردی و این خود دردی است بیدرمان و بس پیچیده. نه دغدغه میخواهم و نه آسودگی و این پریشانی آرام، گاهی مرا تا سر حد افسردگی میبرد. برای بیاهمیتترین چیزها دغدغه دارم و نگرانی. کلی کار برای انجام دادن هست. این را زمانی بیشتر فهمیدم که فعالیت شبکههای مجازیام را کم کردم. کتابی دست گرفتم و قلمی چرخاندم و سازی زدم و چه چیزی بهتر از این؟
اما اکنون زندگیام در وضعیت «اَه» است. خیلی دارد بهمان خوش میگذرد. در حدود 6 ماه و نیمی که از ازدواجم میگذرد کمتر از 20 روز تنها بودهایم و پیوسته دوستان نازنیم شمع جمع ما بودهاند. چاق شدهایم و ورزشهای مکرر هم از پس شامهای خوشمزه این روزها بر نمیآیند. خلاصه همه چیز خوب است ولی من همین الان الان در وضعیت «اَه» هستم. افسردهام انگار. نگرانم بیشتر. همیشه زندگیام همین بوده. در مستراح روزگار پیوسته یک پا در آینده گذاردم و یک پا در گذشته و ریدهام به حال.
حال هماکنون من با وجود تمام خوبیهای این روزها، حال خوبی نیست. خوشحالم که بازدیدکننده اینجا کم است و کسی مزخرفاتم را نمیخواند؛ چون عزیزان از سر محبت علت را جویا میشوند و من حال ندارم که از دلیل ریدمال بودن حالم بگویم.
حس میکنم چسنالههایم تکراری است؛ خوشحالم که مخاطب پیوسته هم ندارد این صفحه.