مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

بایگانی


این یادداشت در همشهری 6 و 7 پنجشنبه گذشته به چاپ رسید

هرچه‌قدر نبود بازی‌های تدارکاتی دلچسب و کمبود گرمکن ورزشی برای تیم ملی فوتبال بحثی است از دهان افتاده، اما ماجرای انتقاد از سرود رسمی تیم ملی همچنان ادامه دارد.

کمیته فرهنگی فدراسیون فوتبال پس از رایزنی‌های بسیار با خوانندگان مختلف سرآخر ترجیح داد سرود رسمی این تیم را «احسان خواجه‌امیری» بخواند. اما ماجرا از انتقادهای فنی «پیروز ارجمند» مدیر کل دفتر موسیقی وزارت ارشاد شروع شد. ارجمند برای وجاهت دادن به جایگاه خویش نقدش را این‌گونه مطرح کرد: «این کار مجوز قانونی وزارت ارشاد ندارد!».

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۵

این روزها که می گذرد بیشتر و بیشتر به این نتیجه می رسم: غرض نقشی است کز ما باز ماند...

بعد به کارهای بیهوده، اما دهن پرکن، خودمان فکر می کنم... چه هیاهوی هیچی...

این همه برای پول و مکنت دویدن 

و حتی قد زاغچه ای در آسمان گرفته زندگی خط سیاه و محوی

نکشیدن...


به نظرم نقش اول زندگی برای «خوبی» و «نیکی» و نقش مکملش «هنر»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۳

دیروز اسباب کشی داشتیم. خستگی اش را هنوز در درد تنم حس می کنم. اگر مهدی جلیلی و علیرضا نبودند به این راحتی ها نمی شد 53 تا پله را بالا آمد و خرت و پرت ها را آورد.

اسباب کشی دردی است که سالی یک بار زیاد می شود و یادت می اندازد خانه به دوشی... به این زودی ها هم صاحب خانه نمی شوی در این تهران لعنتی. یادت می اندازد که بدجوری پا در هوایی و اگر کمی زودتر و بهتر جنبیده بودی الان نباید در دود و دم تهران پی سوراخ موش می گشتی... این هفته نشد برم سرکلاس. فکر می کنم بچه ها هم راضی اند که استادشان ساعت 8 صبح شنبه نیامده...

امیدوارم همسایه ها کاری با ما نداشته باشند وقتی کاری باهاشون نداریم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۴۶

این ترم قصد کردم که درس ندهم. احساس می‌کردم نسبت به شاگردان کمی موضع پیدا کرده‌ام. حالا تاحدی درک می‌کنم که چرا معلمان ما همیشه به فکر انتقام بودند از ما و تحقیر شاگردان چرا شیرین بود زیر زبان‌شان. از دکتر نمکدوست آموخته‌ام که همیشه در کلاس باادب باشم. من هم هنوز چنینم... اما همیشه نمی‌توان مثل روزهای اول تدریس با حوصله بود و عده‌ای تحمل کرد. البته تا به امروز که دارم این مطلب را می‌نویسم اتفاق ناگواری در کلاس‌هایم نیفتاده ولی می‌خواهم بگویم تازه درک می‌کنم که چرا اساتید ما این‌قدر منفعل و خمودند(مسلما این قاعده بی‌استثنا نیست!)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۴

یه روزی حتما از تجربیات در روزنامه همشهری و واحد نظارت یک کتاب می‌نویسم. احتمالا این کتاب از نظر مخاطبان بیشتر شبیه  لطیفه‌های جیبی باشه اما حتما برای خودم  در حکم سوگنامه‌ای هفت‌من کاغذه.

مسلما در این کتاب از تمام کسانی که اسمی می‌آورم عذرخواهی خواهم کرد و خواهم نوشت که آنان نیز مثل خود من مقهور ساختاری فاسد بودند. همکاران عزیز من سعی می‌کردند که مثل من از زیربار خیلی از قواعد و خط قرمزهای نامرئی فرار کنند، ولی ساختار به آنان این اجاره را نمی‌داد.

در آن کتاب خواهم نوشت که چرخ برهم زدن به بهانه غیر مراد بودن کار و زندگی، در توان ما منفعلان غرغرو نبود و نیست. حتما می‌نویسم که پرمدعاترین عقل‌گرای این جمع من بودم، اما من هم نتوانستم  در این بستر کاری از پیش ببرم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۷


عمو کاوس 13 فروردین از قفس جان پرید. راستش من او را خیلی کم می‌شناختم. این چند خط تقدیم به نام نیک او.

                                                                                                                                          

بمباران تهران ما را به آمل کوچاند و بخشی از کودکی زمان جنگ من در خانه عمو کاوس گذشت. مردی که برای همه جدی بود، جز بچه‌ها. البته با وجود تمام مهربانی‌هایش من همیشه از او می‌ترسیدم؛ چون دکتر بود و دکتر بودن در مرام کودکی من یعنی آمپول. اما این دکتر با بقیه دکترها فرق داشت. همیشه مشغول مطالعه بود و ساکت. خواستم بگویم شاید همین مطالعه و به‌روز بودنش باعث محبوبیتش بود؛ چون حتی تا پله‌های پایین مطبش هم مریض می‌نشست؛ اما عمو حرمت بیمار نگه می‌داشت و کمتر مریضی ناراضی از مطبش بیرون می‌آمد. خیلی‌هایشان که ویزیت هم نمی‌دادند. می‌گفت نمی‌توانم از پیرزنی که بسختی از چارقدش اسکناس بیرون می‌کشد، پول بگیرم. هرچند زمان خودش جزو معدود پزشکان کارکشته شهر بود، ولی هیچ‌وقت مثل دیگر همکارانش مال و مکنتی بهم نزد؛ نه از سر بی‌عرضگی که عمو پول دغدغه‌اش نبود و اگر بود خدا می‌داند که نام نیک امروزش در سایه اموال بی‌حد و حصرش گم می‌شد.

روستاییان از سر محبت و ساده‌دلی دستش را سبک می‌دانستند. برایش خواب می‌دیدند. یک بار می‌گفت کسی با حال نزار و رو به موت به مطب آمد و گفت امامزاده عبدالله به خواب مرا گفته برای اینکه خوب شوی برو پیش دکتر شاکر. نگاه کردم و دیدم سرطان دارد. گفتم از طرف من به امامزاده سلام برسان و بگو این مورد را استثنا خودت شفا بده، بقیه با من.

و البته همین نگاه نومیدانه‌اش به سرطان ترس از این بیماری را به دلش انداخت؛ جوری که وقتی اوایل دهه 70 به همین بیماری مبتلا شد، دیگر آن کاوس سابق نبود. بیش از تمام  اطرافیان و حتی همکارانی که بارها عملش ‌کردند درباره بیماری‌اش می‌دانست، ولی آنچنان زندگی را دوست می‌داشت که حاضر به از دست دادنش هم نبود. مرد جدی و کم‌حرف خانواده حالا نوه‌دار هم شده بود و تمام این سال‌های سرطان‌زده را با مرهم لبخند و شیرین‌زبانی «ایران» و «آیلا» سر کرد.

خرچنگ سرطان قربانی‌اش را سلول به سلول از قفس جان رها می‌کند و اطرافیان را هم ذره‌ذره می‌کشد. خانواده پدری من بارها در این راه جان داده‌اند بیچاره عمه فرناز و باهره، بیچاره حاجی شاکر. بیچاره ما....

روز ختم ایران باران بود و در زیبایی بی‌همتایش برگریزان بلوغی پنهان. رفتن عزیزان آدم را می‌شکند و از نو می‌سازد. اما در این سازش دوباره با زندگی جای خاطرات آن عزیز را دیوار سبزی می‌گیرد و این سبزینگی در دل همه ما تماشاگه نام نیک کاوس است.  

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۲۸

از حدود 8 سال پیش که از پایان‌نامه‌ ارشدم دفاع کردم، تا به امروز صبح یعنی 16 اسفند 92 در هیچ‌کدام از آزمون‌های دکتری شرکت نکردم. امروز البته چنین کردم. به نظرم غیرعقلانی‌ترین کار ممکن بود شرکت در این آزمون. بنظر می‌رسد، شرکت در آزمون دکتری(حداقل در رشته ارتباطات) از یک کنش غیرعقلانی شروع با دیده بوسی و دیدار دوستان و آشنایان به کنش ارتباطی نزدیک می‌شود.

بماند که چه قدر این آزمون احمقانه بود و مسخره. آنچنان که وقتی معماهای بچگانه بخش «استعداد تحصیلی» را دیدم، کلا عطای آزمون را به لقایش بخشیدم و نیمی از پاسخنامه را سفید تحویل دادم. جالب است که برای سوالی تخصصی(مثلا اینکه توزیع شناسنامه در کشور چه ارزش خبری‌ای دارد؟) یک دقیقه و 30 ثانیه وقت گذاشته بودند و برای سوالات کاملا فکری و زبان کمتر از یک دقیقه.

راستش را بخواهید کمی از خودم ناامید شدم... ای کاش آزمون نمی‌دادم... باید حتما کاری کنم که اعتماد به نفس از دست رفته‌ام برگردد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۵۲

خشونت یعنی بغل نکردنت

یعنی استقلال من از آغوشت

گاهی بزرگترین جنایت‌های جهان

از کوچکترین کم‌کاری‌های تو آغاز می‌شود


به نقل از وبلاگ دوست نازنین مهدی جلیلی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۳۲

پوستر فیلم «امروز» پرستویی و گلستانی را نشان می‌دهد که انگار سعی می‌کنند سدی نامرئی را از جلوی خویش بردارند. سدی از بی‌تفاوتی و قضاوت‌های بی‌جا و اشتباه؛ چیزی که فیلمساز انگار سعی دارد با سکوت بازیگر نقش نخست خویش(و بازی به‌اصطلاح زیرپوستی پرستویی) آن را به مخاطب منتقل کند.

 با این همه، مخاطب پس از دیدن فیلم با پرسش‌های بی‌جوابی مواجه است و حیرت از اینکه اگر میرکریمی به‌عمد سعی می‌کرد فیلم بدی بسازد، احتمالا از «امروز»ش بهتر می‌شد. حیرت از سر این که آیا کارگردان این کار همانی است که «زیرنور ماه»، «یه حبه قند»، «به‌همین سادگی» و «خیلی‌دور خیلی‌نزدیک» را ساخته؟! براستی میرکریمی بزرگ را چه شده؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۵۷

این یادداشت در روزنامه اعتماد دیروز کار شد.

در دنیایی که معمولا اسطوره را با جنگ اشتباه می‌گیرند، کمی سخت است درباره صلح گفتن. اصولا همیشه اصالت با جنگ است و انسان نزاع برای بقا دارد. اما دوره مدرن زمانه گلاویز شدن مردان جنگی نیست. در این زمان آدم‌ها با تصویر ارائه شده از «دیگری» به‌طور مجازی می‌جنگند و البته عده‌ای هم به‌طور حقیقی می‌میرند. چیزی که جنگ مدرن را وحشتناک‌تر می‌کند عادی‌شدن آن است.

برای نمونه شبکه خبر خودمان برای آنکه به مخاطبانش آرامش تزریق کند، پیوسته خبر جنگ می‌دهد. مدام آدم‌ها می‌میرند. جوری که گاهی موقع شنیدن خبر مرگ، کانال عوض می‌کنیم. در نقاط خاصی از دنیا(مثل آفریقا، پاکستان، سوریه و عراق) اگر کمتر از یک عددی مرده باشند، آن را خبر نمی‌دانیم. البته این مخصوص ایران نیست، رسانه‌های جهانی هم آستانه‌ای برای مرگ قائلند. اگر مثلا در سوئد یک نفر کشته شود خبر است و اگر در قبایل آفریقایی صدها نفر کشته شوند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۲۲