مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

مدادسیاه

گا‌ه‌نوشته‌‌هایی درباره هنر و ارتباطات

بایگانی

هال

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ب.ظ

زنم هشت صبح باید با یک استاد دانشگاه مصاحبه کند. هفت‌ونیم اما زنگ گذاشته. بیدار شدم و خواستم به دستشویی بروم. تنبلی کردم. نزدیک هشت بلند شد و رفت تو اتاق‌ تا تلفن کند. دیشب پرسید باطری برای ویس‌ریکوردر داریم؟ گفتم نمی‌دانم. نکند بی‌باطری مانده باشد. نچ...

صدای استاد جوان پشت خط را می‌شنوم. می‌گوید 10 دقیقه بیشتر وقت ندارم. آخه تو 10 دقیقه چی می‌شه پرسید. ولی انگار مصاحبه 20 دقیقه‌ای طول می‌کشد. صدای خداحافظی‌شان را می‌شنوم و اینکه قرار است مصاحبه را برای تایید برایش بفرستد. خیلی خوابم می‌آید. ساعت 8:50  بیدار می‌شوم.

امروز چه کار دارم؟ هیچی... بخواب... ولی حتما باید کاری داشته باشم... از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم که از شیر یخچال آب بخورم. زنم داشت با جواد صولتی تو هال درباره مشکلات زیست‌محیطی و دلار حرف می‌زد. نمی‌دانم چه‌جوری ولی می‌دانم که او جواد صولتی است. پس جواد این شکلی‌ است.
یک شلوار کِرِم با تیشرت راه‌راه کرم و نارنجی به تن دارد. حرف که می‌زند تاییدش می‌کنم که پیش خودش نگوید شوهر همکارم چه‌قدر یُبس بود.


نمی‌دانم آب خوردم یا نه ولی وقتی برگشتم خودم را وسط خانه مامان‌بزرگ دیدم. زنم هم همان‌جا بود. داشت راجع به مشکلات اقتصاد حرف می‌زد با همکارش. به خودم گفتم نمی‌شود از وسط خانه‌ات در تهران یهو بیفتی تو خانه مامان‌بزرگ... خوابی پس بیدار شو!
یادم باشد از زنم بپرسم این همکارش صولتی چه‌ شکلی است و اصلا از این لباسی که در خواب دیدم تنش می‌کند. بیدار که شدم کسی خانه نبود. مامان‌بزرگ هم نبود. خب نباید هم باشد، پیرزن‌ خیلی وقت است که مرده. یخچال 50 ساله مامان‌بزرگ صدای مردانه‌ای داشت. آن را می‌گذاشتند کنار انباری تاریک بغل آشپزخانه. خانه‌های اکباتان انباری‌شان توی خانه بود و معمولا هم چراغ کم‌جانش خاموش.
یخچال نقلی مامان‌بزرگ هنوز با آمونیاک کار می‌کرد
ولی با تمام جثه کوچکش یخ می‌ساخت چه‌جور... انگار واقعا در خواب آب خورده باشم و حالا که بیدار شدم شاش داشتم. رفتم دستشویی هرچه سعی کردم نتوانستم بشاشم. آمدم بیرون نگاهی به محوطه پشت پنجره انداختم سر و صدای بچه‌ها می‌آمد. صدایی آمد از حمام. سیفون توالت فرنگی را کسی کشید. فکر کردم زنم است. زنم را سه‌بار صدا می‌زنم. هربار بلندتر ولی صدایم در نمی‌آید. مردی در حمام را باز می‌کند. پیرهن و شلوار مشکی به تن دارد. ریش‌ مرد بلند ولی مرتب و ابروانش کشیده است... از خودم می‌پرسم زنم کجاست؟ جواب از خودم می‌شنوم: «زنت رو خواب دیدی... زنت اینجا نیست».
به طرز بیمارگونه‌ای می‌خواهم ادب را رعایت کنم و چیزی نگویم که به این سیاه‌پوش محترم بر بخورد. لبخند می‌زند و با لبخند جوابش را می‌دهم. در سکوت به سمت در خروجی می‌رود. با خودم می‌گویم: «چرا ساکتی؟ این مرتیکه تو خونه تو چی کار می‌کنه؟»در همان کسر ثانیه جواب از خودم می‌شنوم:«اینجا که خونه‌ت نیست... خونه مامان‌بزرگه» در لحظه جواب می‌دهم: «باشه این مرتیکه تو خونه مامان‌بزرگ چه کار می‌کنه؟» جواب می‌شونم:«مامان‌بزرگ مرده». ای بابا خفه‌شو بذار ببینم قضیه چیه. پی آن مردک می‌روم و داد می‌زنم دوباره. باز برمی‌گردد و تمسخرآمیز به من لبخند می‌زند. سعی می‌کنم بی‌ادب باشم و صدایم را بالا می‌برم: «شما اینجا چه کار می‌کنید؟» جوابم را نمی‌دهد و در خانه اکباتان را باز می‌کند و به سمت راهرو می‌رود که چهار واحدِ روبه‌روی هم دارد. مهتابی کم‌نور سالن همیشه رو مخم بوده. دوباره داد می‌زنم:«با توام آقا! چه‌جوری اومدی تو؟» ولی باز هم به من توجه نمی‌کند. می‌رود به واحد بغل آن‌طرفِ آسانسورِ وسطِ سالن طبقه چهارم و ناگهان از قالب مردی جوان و سیاه‌پوش به پیرمردی با عینک استکانی در می‌آید. پیرمرد کُتی راه‌راه، چرک خاکستری به تن دارد. قبلش هم تاحدی فهمیده بودم که خوابم. همان‌جایی که صدایم در نمی‌آمد گفتم دچار فلج خواب شدم. همان‌ موقع باید خودم را بیدار می‌کردم و پی این مرتیکه سیاه‌پوش را نمی‌گرفتم. این را گفتم و از خواب پریدم.

زنم رفته حمام. این را از صدای آب می‌فهمم. لُخت وسط هال خوابیده‌ام. از وقتی که تهران زلزله آمده من و زنم تو اتاق‌ نمی‌خوابیم. البته بهانه اصلی تخت‌مان است ولی در واقع با خوابیدن وسط هال می‌توانیم دو سه متری از هم فاصله داشته باشیم و هر دو آسوده به خواب رویم. هال و آشپزخانه ما یکسره است. برای همین من در فاصله 40 سانتی یخچال می‌خوابم. روی در یخچال با افتخار نوشته 43 دسی‌بل؛ ولی همین صدای مثلا کم هم روی اعصاب است.

چه خواب‌های بدی دیدم. راستی فلج خواب به دلیل کمبود ویتامین D ایجاد می‌شه یا E؟ ویتامین E برای چی خوب بود؟ نور چشمم را می‌زند. امروز چه کار دارم؟ وای بیدار شو کلی کار داری. چه کار دارم؟ مزخرف نگو هیچ کاری ندارم. چرا این‌قدر من از خواب می‌ترسم؟ هیچ‌وقت باعث آرامشم نبوده. نه اینکه کابوس ببینم یا بختک داشته باشم، بختک من تازه لحظه بیدار شدن می‌افتد روی سینه‌ام. حتی وقتی هیچ دغدغه و اضطرابی نداشته باشم باز هم استرس دارم که چرا اضطراب ندارم؟ حتما یک اشکالی هست! ویتامین‌ها برای استرس خوبند؟ کدام ویتامین؟ E؟ کی‌ بود می‌گفت ویتامین E برای شادابی خوب است؟ چی ویتامین E دارد؟ وسط بیکاری‌های امروز گوگل می‌کنم ببینم قضیه چیست.

دیشب که دیروقت آمدیم حال نداشتم لباس راحتی بپوشم. لخت خوابیدم. تنم را به عادت هر صبح می‌خارانم. کلید توی در ورودی می‌چرخد. زنم است. تعارف می‌کند کسی را: «خواهش می‌کنم بله بفرمایید» از جایم می‌پرم و داد می‌زنم من لختم صبر کن. ولی باز هم صدایم در نمی‌آید. بیرون چه کار می‌کرد؟ پس تو حمام کیست؟

چهارطاق افتاده‌ام وسط هال، چسبیده به یخچال. زنم با گونه‌های گل‌انداخته بالای سرم ایستاده. دستم را دراز می‌کنم به نشانه علاقه تا دستش را بگیرم. بی‌علاقه دستش را رها می‌کند و می‌رود تا کولر را روشن کند. رفته بود قدم بزند. از خودم می‌پرسم: «تو حموم کی بود؟». هوشیاری‌ام جواب می‌دهد:«هیچ‌کس صدای سیفون طبقه بالایی بود.» یادم می‌افتد دیوارها چنان نازک و پِرپِری است که کاملا صدای آب و فاضلاب طبقه بالایی را می‌شنویم. همسایه بالایی سیفونش را روی سر ما می‌کشد و البته ما هم وقت و بی‌وقت همین کار را با همسایه طبقه پایینی می‌کنیم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی