برای آنکه زیادی مهربان و فداکار است
یکی از خوبیهای وبلاگ کمخواننده داشتن این است که میتوانی براحتی یک جمله تند را علیه «جامعه نمایشی» امروز بنویسی و کسی نخواند. اینکه در این جامعه مجازی و یا دنیای حقیقی خیلی از کاربرها عکس پروفایل خود را عوض کردند و در اینستاگرام هم عکسی از پدر و کودکی خویش گذاشتند.
من خیلی کم پیش میآید با این موجهای همگانی همراه شوم. اصلا به عمد این کار را میکنم. آن را یک نوع نمایش ریاکارانه همگانی میبینم که مملو از احساس است. احساسی که حتی به سادهترین سوالهای -حتی احساسی- خویش هم پاسخ نمیدهد. روز پدر است. ما همه پدر خویش را دوست داریم ولی نمیدانیم چرا این عشق را این طور متظاهرانه در یک روز ویژه ارائه میدهیم.
هیچوقت نفهمیدم که چرا باید روز پدر یا مادر به این دو عزیز هدیه داد. بهتر بگویم اصلا روز پدر و مادر را نمیفهمم. شاید برای آنهاست که یادی کنند از این دو. این خیلی هم خوب است. ولی این کنش جمعی همانقدر که آبشخور نیکی و قدرشناسی سیراب میشود، همانقدر نیز زودگذر و سطحی است.
البته که خود من هم در همین زمین دارم بازی میکنم. اینکه چرا در روز پدر شروع کردهام به نوشتن درباره پدر و روزش و انتقاد از آنان که در یک وفاق جمعی ناآگاهانه به پدرشان لطف میکنند.
شاید هم میخواهم تهش بگویم که چهقدر پدرم را میپرستم. شاید میخواهم به خواننده نداشته این وبلاگ بگویم که من از همه شما متظاهرها بیشتر پدرم را دوست دارم.
ما چند روزی هست که پی خانه میگردیم. تقریبا هر چند ساعت یک بار به او زنگ میزنم و گزارش میدهم که چه کردیم. او هم گوش میدهد و توصیههای کلی میکند و تشویق. دیروز خانهای دیدیم در میدان انقلاب که من خیلی خوشم آمد. زنگ زدم که خوشحالیام را با او در میان بگذارم. اصلا متوجه حرفم نشد. هرچی توضیح میدادم که من آدرس نمیخواهم و اینقدر آدرس آنجا را بهم نده، باز هم آدرس میداد. بدجوری بهم ریختم. خیلی ناراحت شدم. دلم میخواست گریه کنم، شبیه کودکی که نمیتواند منظورش را به دیگران بفهماند و ناگهان میزند زیر گریه. ولی من عاشق همین حرف گوش ندادنهای اعصابخردکنش هستم.
گاهی از این همه وابستگی خجالت میکشم. اینکه چهقدر وابسته به تایید اویم. اینکه اگر چیزی را رد کند، من دیگر دلم آن را نمیخواهد و اگر تایید کند من چهقدر دوستش خواهم داشت. مثل همین الان که به او زنگ زدم تا روز پدر را تبریک بگویم و نگفتم؛ چون میدانم حوصله این حرفها و کارها را ندارد. در مقابل او عقلم تعطیل نمیشود ولی بشدت متاثر از اویم.
با اینکه میلیونها تصویر از او در ذهن دارم، ولی وقتی اسمش میآید یاد بچگیها میافتم. کاپشنی سرمهای داشت. در سرما گوشهایش سرخ بود و من این را وقتی میفهمیدم که روی شانههایش مینشستم. گاهی از گوشهایش برای تکیهگاه استفاده میکردم آن بالا. با مامان برای قدم زدن و خرید که بیرون میرفتیم مرا میگذاشت روی گاری بلند یک تریلی 18 چرخ پارکشده کنار پارک فتح و من پیروزمندانه از روی آن راه میرفتم. دوباره بغلم میکرد و میگذاشت زمین.
تازه که دوچرخهسواری یاد گرفته بودم مرا برد بیرون و گذاشت که کمی رکاب بزنم. کنارم جوی آب بود. ترسیدم که نیفتم توی آب. افتادم. سر و ته شده بودم توی آب و دنیا کج مینمود. او را میدیدم که در این قاب کج هم خیلی راستقامت و سریع دوید سمتم. مرا و دوچرخه را کشید بیرون. از سر تا خشتکم آب میچکید. زخمی نبودم ولی گریه میکردم. نه از ترس. از اینکه آبروی او را بردم. الان هربچهای که مرا ببیند، با خودش میگوید که این مرده چه پسر شلی داره.
حالا که فکرش را میکنم میبینم که او یک اشکال بزرگ داشت. زیادی پدر بود. آنقدر که من هیچوقت حس پسر بودن نداشتم. سروش هم که آمد من بیشتر پدر شدم. برای برادر پدر بودم و حالا هم برای پدر و مادرم پدرم. نه اینکه کار خاصی بکنم ولی فکر میکنم نگرانیها و دغدغههایم از نوع فرزندی نیست، بلکه بیشتر پدرانه است.
این را از سر گله نمیگویم، ولی زیادی مهربان و بزرگوار و اهل گذشت بود و هست. این خیلی خوب است، ولی اگر ناخواسته به کودک منتقل شود، تبعات خوبی ندارد. در جامعهای که همه گرگند تو اگر حتی قدرت گرگ را داشته باشی ولی نَدَری، گوسفندی سادهلوح جلوه میکنی. او میتوانست بد باشد و نبود. این را در رفتارهایش نیز به ما یاد داد. همیشه نگران دیگران است. دیگریخواهیاش بدجور ما را متاثر کرد. مایه عذاب مادرم بود و حالا مایه عذاب همسر من. اینجاست که هنوز هم با تمام علاقه به ما ولی حاضر نیست خیلی کارها را برای ما انجام دهد. چون میتواند به ما نه بگوید ولی به دیگران نمیتواند. منم همین شدم.
حتما برای هرکسی پدرش الگوست. ولی او علاوه بر الگو بودن کاریزمای عجیبی داشت. در زمانه بدون اینترنت و رایانه او معدن اطلاعات عمومی زرین بود و در عرصه دانش میان همنسلانش خدایی میکرد. نظرات نافذ و مخصوصی داشت. پیشبینیهایش محقق میشد و نسخههایش مایه درمان. ولی از یک جایی به بعد افول کرد. از همانجا که چشمانش ضعیف شد و برای کتاب خواندن باید عینک میزد. ولی همچنان الگوست و بشدت کاریزما. ولی مهربانی افراطی و دیگرخواهیاش هنوز پابرجاست.
دفعهای برایش نوشتم که «عشق سوم» است. از آن عشقها که نه میشود برایشان آهنگ ساخت نه شعر گفت و نه حتی نوشت. حالا همینی هم که دارم مینویسم را یکی دوبار مرور کردهام و به اینجا که رسیدهام میبینم گفتن از او فرای حد تقریر است و «قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز».
بارها این آرزو را تکرار کردهام که امیدوارم پیش از عزیزانم بمیرم. میخواهم باز هم آن را تکرار کنم.