کابوس خیس
گریه خوابم به بیداری وصل میشود. ساعت را نگاه کردم. یکی دو دقیقه مانده بود به 6 صبح. پیچ خوردم بود تو خودم. روانداز را کنار زدم و خیره شدم به ساعت توی هال. نفسم درست بالا نمیآمد. بغض راه گلویم را جوری گرفته بود که فقط با خودم تکرار میکردم، گریه کن، گریه کن!
هم دلم میخواست کسی بغلم کند و هم نمیخواست. بیشتر دلم پدرم را میخواست. چون خواب دیدم که مرده. زرد شده بود و چشمانش تکان نمیخورد. خواستیم تکانش دهیم که یهو یه نفس عمیق کشید و دیگر نفس نکشید. امیدی متناقض در من روشن شد. با گریه داد زدم هنوز نفس میکشه، ولی خودم در خواب به خودم گفتم، نفس آخرش بود.
داییام را دیدم که ناراحت کنار تخت پدرم ایستاده. و من که از سر ناراحتی دستانم را مدام به هم میکشیدم. بدجوری همه چیز واقعی بود. ساعت حدود 6:15 دقیقه است و تکههایی از روانداز خیس شده با اشکهایم. وسط گریه سوزن مخم روی یه آهنگ فانتزی مسخره گیر کرده که میگه «من دوبیموبی نمیرم».
یاد تعبیر خوابهای کودکی میافتم که مامان میگفت «مرده زندگی میآره» یعنی اگه خواب ببینی کسی مرده زندگی طولانیتری داره. خواب مرده دیدن هم مایه آمدن مهمونه. دلم را به همین تعبیر غیرعقلانی خوش میکنم ولی همچنان چیزی در وجودم میگوید خواب ناخودآگاه تو را نشان میدهد و نوع خوابها کاملا جنبههای علمی دارد.
دوست دارم زنگ بزنم خانه پدرم یا پیامک بدهم به برادرم و حال پدر را بپرسم. ولی میدانم کار درستی نیست. گریه خواب را پرانده است. عکسی در اینستاگرام منتشر و با بچههای سحرخیر گروههای مختلف چت میکنم. خوابم نمیبرد. نگرانم. منتظر میمانم تا همسرم بیدار شود و برود سر کار. حوالی 8.5 میخوابم. زود اما بیدار میشوم و زنگ میزنم به پدرم.
«سلام پشَر»
صدایش را که میشنوم بغض میکنم.